تردیدی در این نیست که باقرخان سالار ملی به حق یکی از بازوان پرتوان انقلاب مشروطه و به خصوص ستارخان بود. در مورد دلاوری ها و رشادت های این مرد آزادی خواه، تاکنون ده ها مقاله در مجلات، روزنامه جات یا در گوشه و کنار کتاب ها یا سایت های اینترنتی توسط علاقه مندان تاریخ معاصر نوشته شده، اما با این حال باز به هنگام مطالعه با مطالبی روبرو می شویم که برای مخاطبین جالب و تازه می باشد؛ مثل مطالب ارائه شده در نامه های باقر خان سردار ملی.
چنان که نوشته اند، باقرخان خیابانی فرزند کربلایی رضا، بنای خیابانی از اهالی محله خیابان تبریز بود. محله خیابان از قدیم الایام محل بزرگان بود که تاریخ به وجود چنین کسانی غبطه خورده است. من جمله محمدامین دلسوز تبریزی شاعر نامی سده اخیر که بنا به گفته نادر میرزا، مصنف کتاب ارزشمند تاریخ و جغرافیای دارالسطنه تبریز، دیوان اشعارش چنان از اقبالی در بین مردم برخوردار بود که ۱۱ مرتبه چاپ گردیده و مردم شهر بیشتر اشعارش را حفظ داشتند.
سید عبدالحسین خازن خیابانی شاعر برجسته دوره مشروطه، میرمهدی اعتماد ناطقی معارف پرور گمنام و شاعر نام آور حکومت ملی آذربایجان، میرزا باقر نطّاق خیابانی روزنامه نگار شجاع و مدیر مسئول چندین روزنامه مانند عنکبوت، طلیعه سعادت و…
باقرخان در چنان ملحه ای و در سال ۱۲۴۰ شمسی پا به هستی گذاشت. چون پدرش بنا و معمار محله خیابان تبریز شناخته شده بود، وی نیز ایام صباوتش را در این کار سخت گذراند. باقرخان بنا به شرایط آن روزگار و تنگی معاش معیشت خانواده اش نتوانست به مدرسه برود و از مزایای علم و دانش به طور شایسته ای برخوردار گردد. وی از بدو جوانی همراه با پدرش چنان که گذشت به شغل بنایی پرداخته و با مفهوم کار و زحمت آشنا شد.
با روشن شدن نیاره انقلاب مشروطه، باقرخان نیز به اتفاق دیگر گُردان آزادی از آن استقبال کرد و در اندک زمانی به مهره شناخته شده و دوم این انقلاب مردمی مفتخر گردید. آوازه باقرخان به زودی در تبریز بلند شده و در محله خودشان به عنوان یکی از عیاران جوانمرد شناخته شده وپاره ای از رتق و فتق امور بر عهده وی محول شد. حتی پس از اندک زمانی به کدخدایی آنجا انتخاب گردید و چون زمستان ها کار بنایی رونقی نداشت، مجبور شد به کارهای دولتی روی آورده و به شغل مباشری اشتغال ورزد.
از دوران جوانی وی حکایت هایی نقل کرده اند که چندین تا از آن ها هنوز هم با گذشت زمان در حافظه تاریخی مردم آذربایجان به خصوص تبریزیان باقی مانده است. بی جهت نبود که اعضای مجلس شورای ملی پس از مشاهده رشادت ها و از جان گذشتگی های این بزرگوار با افتخار تمام وی را به «سالار ملی» مفتخر می نماید.
یکی از کارهای برجسته باقرخان، مغلوب کردن رحیم خان و پسر نابکارش بیوک خان بود که در تاریخ به ذکر آن پرداخته اند. مرحوم مهندس طاهرزاده بهزاد نیز چنین می نویسد: «بیوک خان وارد باغ صاحب دیوان شد، چند روز توقف کرد و مشاهده کرد که شهر ساکت است. به تصور این که ساکنین از ورود او باخبر شده و تسلیم شده اند، بی پروا با شکوه و جلال به طرف تبریز حرکت کرده و وارد حومه محله خیابان گردید.
باقرخان و مجاهدان او در پشت سنگرها بی صدا نشسته بودند. آن قدر صبر کردند که سواره ها به صدمتری سنگرها رسیدند. در این هنگام باقرخان دستور تیراندازی داد و سوارهای بیوک خان مثل برگ های خزان به زمین ریختند و گروهی نیز فرار کردند.
باقرخان روز دیگر که قشون عین الدوله از محله ششگلان وارد تبریز شد و به غارت کردن خانه ها و قتل مردم رو به شهر گذارده با یک حمله آنان را شکست داد و رعب عجیبی در دل آنان افکند.»
همچنین آقای عسگر ایلدیریم پاشا یکی از کتاب فروشان شهر تبریز در مورد تاکتیک های باقرخان طی یادداشتی این مطالب را عنوان نموده بود: «وقتی که سواران رحیم خان چلیپانلو در باغشمال بود، او فرماندهان هر محله را جمع کرده و آن ها را توجیه نمود که چون ما اسلحه و تفنگ کم داریم، بیایید آن هایی که تفنگ دارند جلوتر و آن هایی که تفنگ ندارد عقب تر بافلاخن به باغشمال حمله کنیم. خوشبختانه این طرح و تاکتیک حزبی باقرخان در بین فرماندهان مورد قبول واقع گردید و مجاهدین به باغشمال یعنی محل استقرار رحیم خان چلیپانلو حمله ور شدند. از جلو مجاهدین و از پشت مجاهدین دیگری با فلاخن حمله ور شدند و رحیم خان را مجبور به عقب نشینی نمودند.»
باقرخان به همراه ستراخان ماه ها دمار از روزگار استبدادیان درآوردند. اگرچه خود آن ها نیز به دست این روباه صفتان جان به جان آفرین تسلیم کردند. این دو دلاورمرد آذربایجانی هیچ گاه پشت همدیگر را خالی نگذاشته و حتی المقدور روزی نمی شد که آن ها خبری از یکدیگر نداشته باشند.چگونگی شهادت باقرخان
گزارش ها حاکی از آن است که علمای نجف به درخواست مستشارالدوله، رییس مجلس شورای ملی که از آلت دست شدن این دو توسط «اشخاص مغرض و معاند» بیمناک بود- و نیز درخواست محرمانه سپهدار اعظم از آخوند خراسانی، باقرخان و ستارخان را به عراق دعوت کردند.
به هرحال سردار و سالار ملی در میان استقبال بی سابقه مردم، وارد تهران شدند و دولت به پذیرایی باشکوهی از آنان پرداخت و احمدشاه جوان، هر دو را سخت محترم داشت. آن گاه ستارخان را نخست در باغ صاحب اختیار و سپس در پارک اتابک و باقرخان را در باغ عشرت آباد جای دادند و مجلس شورای ملی نیز با اهدای لوحی به تقدیر از آن ها برخاست و تصویب کرد که ماهانه به هر یک ۱۰۰۰ تومان مقرر پرداخت گردد.
در این میان نزاع میان اعتدالیون و انقلابیون یا دموکرات ها در حکومت مشروطه به اوج رسیده بود. جناح اعتدالی که بسیاری از اشراف و فئودال ها را در بر می گرفت، از آغاز ورود باقرخان و ستارخان به تهران می کوشید به آن ها نزدیک شود و از وجودشان برای عقب راندن انقلابیون بهره جوید، چنان که دموکرات ها گویا پیش بینی می کردند و به همین سبب، نمی خواستند این دو وارد تهران شوند. در نتیجه تمایل ستار و باقر به این جناح، روابط آن ها با کسانی چون سپهدار اعظم و سردار منصور و سردار محیی روی به گرمی نهاد، ولی با سردار اسعد و دیگر سران بختیاری صمیمیتی حاصل نشد.
انقلابیون نیز به نوبه خود کوشش ها کردند تا میان ستار و باقر را بر هم زنند، ولی تحریکات اعتدالیون به جایی رسید که باقرخان در مجلسی، برضد نمایندگان دموکرات مجلس سخنانی درشت گفت و به تدریج روابط میان دو سردار تبریزی با سید حسن تقی زاده، رهبر انقلابیون تیره گردید. تا آنجا که وقت ستارخان خواهان تبعید تقی زاده شد، باقرخان هم از او پشتیبانی کرد.
نزاع میان اعتدالیون و دموکرات ها به یک رشته خشونت ها و قتل هایی منجر گردید که عده ای از سران مشروطه و دولتمردان نامدار از قربانیان آن بودند تا سرانجام براساس مصوبه مجلس شورای ملی و دستور کابینه مستوفی الممالک، یفرم خان رییس نظمیه تهران اعلام کرد که مجاهدان باید ظرف ۴۸ ساعت سلاح های خود را تحیول دهند و این کار به نزاع و جنگ میان مجاهدان و قوای دولتی، در محل اقامت ستارخان انجامید و باقرخان هم با گروه خود بی درنگ به ستارخان پیوست (۳۰ رجب ۱۳۲۸).
سرانجام قوای دولتی فائق آمد و باقرخان دستگیر شد و مورد تحقیر و توهین قرار گرفت و اموال مجاهدان و لوحه اهدایی به سالار و سردار ملی در واقعه پارک شوم اتابک به یغما رفت. سردار و سالار ملی به ناچار در تهران ماندند، یا نگاه داشته شدند.
ستارخان ۴ سال بعد درگذشت و باقرخان نیز چند سال بعد، در آغاز جنگ جهانی اول در زمره گروهی از آزادی خواهان در محرم ۱۳۳۴/ نوامبر ۱۹۱۵ رهسپار قلمرو عثمانی در عراق شد. در کرکوک در اتاقی مخروبه که نیمی از آن عریان و نیم دیگرش را با پلاسی مندرس پوشانده بودند زندگی می کرده. مرحوم ادیب السلطنه که وزیر داخله خزانه دار دولت مهاجر بود برای او پانصد تومان می فرستد و وقتی آن ها عازم استانبول بودند از او دعوت می کند که همراهشان بورد، اما آن رادمرد می گوید من نمی توانم از ایران دور شوم، میل دارم نزدیک مرز ایران بمانم.
چندی بعد پشیمان می شود و تصمیم می گیرد به استانبول برود، ولی شکست آلمان در این ناحیه و پراکنده شدن آزادی خواهان، باقرخان و یارانش را به فکر بازگشت به ایران انداخت. وی و یارانش در راه بازگشت در حدود مرز قصر شیرین در خانه مردی به نام محمدامین طالبانی بیتوته کردند ولی شبانگاه همه به دست او که طمع در سایر اموالشان نیز بتسه بود، کشته شدند. چند روز بعد ماموران انگلیسی که از سابقه شرارت های محمدامین آگاه بودند، از ماجرا خبر یافتند و او را گرفتند و پیکر باقرخان را که در گودالی دفن شده بود، یافتند. محمدامین طالبانی، اعدام و باقرخان همان جا به خاک سپرده شد.
چنان که ذکر گردید، پس از شهادت ستارخان سردار ملی، دل و دماغ خیلی از مجاهدان جان برکف انقلاب مشروطه از دست رفته بود. باقرخان که زمانی از شنیدن نام نامی اش لرزه بر اندام دشمنان افکنده می شد، تقریبا منزوی شده بود و حیات و مماتش تعریف چندانی نداشتم بسیاری از همرزمانش را از دست داده و احساس تنهایی و غربت می کرد. در این حال بود که تصمیم می گیرد ساز سفر کند.چگونگی انتقال جسد باقرخان به تبریز
چنان که می دانیم باقرخان به دست یاغیان کوته نظر و مهمان کش در یکی از دهات کرمانشاه شربت گوارای شهادت نوش جان می کند و توسط چند تن در همان جا به خاک سپرده می شود. مزار وی سال ها در کمال ناباوری در گوشه ای از قبرستان متروکه و بی در و پیکر روستای محمدامین جاخوش کرده بود تا این که وراث تصمیم می گیرند جسدش را به زادگاهش انتقال دهند. سوز و سرمای آذر سال ۱۳۵۴ بود که قبرستان طوبائیه تبریز که از باقیات الصالحات مرحوم حاجی آقاطوبی بود آماده و پذیرای انتقال جسد باقرخان بود.
داماد وی مرحوم ترتیپ هاشمی طی یک مصاحبه با خبرنگار روزنامه اطلاعات گفت: «حدود سه سال قبل پس از درگذشت همسرم ربابه خانم تنها دختر باقرخان با توجه به علائقی که به خانواده باقرخان داشتم، تصمیم گرفتم محل دفن جسد سالار ملی را بیابم و آن گاه جسد وی را به تبریز انتقال دهم. این کار برای من دو انگیزه داشت: یکی این که مقبره سالار ملی که در راه انقلاب مشروطیت به وطن و مردم وطن خود خدمت کرده بود از نظر میهن پرستان به دور نباشد و دیگر این که به وصیت باقرخان عمل کرده باشم، چون خودم به علت کهولت و کسالت در بستر بیماری بودم، این مهم را به عهده برادر خود سرگرد هاشمی محول کردم تا ایشان با همراهی سرهنگ بازنشسته سید موسایی آن را به انجام برساند.»
سرهنگ موسایی نیز طی یک مصاحبه مطبوعاتی در آن وقت گزارش مبسوط خود را این چنین بیان داشته بود «پس از آن که به روستای بیشمان رسیدیم از اهالی ده سراغ قبر را گرفتیم. یکی از کهنسالان روستا اظهار داشت ساکنان این روستا غالبا بعداز شهریور ۱۳۲۰ به این ناحیه آمده اند و از اهالی قدیمی روستا اثری نمانده است.
با این همه بیشتر مردم می دانند که در گورستان قدیمی روستا که اکنون متروک مانده است مقبره یک سلحشور ایرانی وجود دارد. با راهنمایی افراد محلی به گورستان متروک رسیدیم. در میان همه قبرهای این گورستان تنها یک قبر وجود داشت که با آجر روی آن را پوشانده بودند. با نشانی هایی که از قبر سالار ملی در دست داشتیم و با اجازه مسئولان ژاندارمری محل، به نبش قبر اقدام کردیم و بدین ترتیب پس از قریب شصت سال، بقایای جسد باقرخان را به آذربایجان بازگرداندیم.»