سرنوشت ما ایرانی ها و لهستان ها در جنگ جهانی دوم یک جایی به هم پیوند خورد؛ این گزارشی است از سرنوشت ۱۱۶ هزار لهستانی آواره و تبعیدی که زمان جنگ جهانی دوم به ایران رانده شدند. سوم شهریور ۱۳۲۰ یکی از تلخ ترین روزهای تاریخ معاصر ایران است. در این روز به رغم اعلام بی طرفی ایران در جنگ جهانی دوم، قوای شوروی از شمال و قوای بریتانیا از جنوب به ایران حمله کردند و در عرض کمتر از سه روز ایران تسلیم شد. هنوز مدت زیادی از حمله ژاپن به امریکا و ورود ایالات متحده به جنگ جهانی دوم نگذشته بود که متفقین تصمیم گرفتند با اشغال ایران زمینه را برای رساندن کمک های بریتانیا و امریکا به شوروی فراهم کنند. آن ها ایران را «پل پیروزی» نامیده بودند.
فرار آوارگان لهستانی به ایران
در بهمن سال ۱۳۲۰ فرمانداری رشت، نامه ای از سوی نیروهای اشغالگر دریافت کرد که در آن ها به عبور ارتش لهستان از ایران اشاره شده بود، اما مشکل تامین مایحتاج غیرنظامیان لهستانی سبب شد آن ها نیز به ایران بیایند و برای مدتی تقریبا طولانی در ایران بمانند. بالاخره اولین گروه از لهستانی ها در اواخر آوریل ۱۹۴۲ از طریق بندر انزلی وارد ایران شدند؛ بیش از ۳۱ هزار نظامی و ۱۲ هزار غیرنظامی. در آگوست همین سال نیز حدود ۴۴ هزار نظامی و ۲۶ هزار غیرنظامی از طریق بندرانزلی به ایران آمدند. حدود ۲۷۰۰ غیرنظامی نیز از طریق عشق آباد وارد مشهد شدند. آمار متناقضی درباره تعداد لهستانی هایی که به ایران آمدند، وجود دارد. برخی از ۳۰۰ هزار نفر سخن می گویند، اما نزدیک ترین آمار به واقعیت، ورود ۱۱۶ هزار نفر به ایران را تایید می کند. باریس ماکسینیا، کارمند قدیمی شیلات انزلی که زمان ورود لهستانی ها به انزلی بیست ساله بود، به عنوان شاهد عینی، ورود لهستانی ها را این گونه توصیف می کند:
«من شیلات بودم. یک روز آمدند گفتند لهستانی ها را دارند با کشتی می آورند. لهستانی ها پر از شپش، گرسنه و زهوار دررفته از کشتی پیاده شدند. انگلیسی ها سربازان هندی را که همه گردن کلفت بودند با ماشین های مخصوص صحراهای لیبی از بغداد آوردند این جا. تمام منطقه دوک سازی را گرفته بودند. کلا زمین های ما را اشغال کرده بودند. ایران ما اشغال شده بود. بخشی از دریا را هم گرفته بودند؛ اما بعد نیروی دریایی آن را پس گرفت. انگلیسی ها حمام ساختند، لوله کشی کردند و دیگ بخار گذاشتند. سلمانی پیدا کردند که از خودشان بود، با دست موهای سرشان را می زدند، ماشین نبود. لباس ها را در کوره ها می سوزاندند. به خاطر این که امراض مسری شان سرایت نکند. انگلیسی ها کار خودشان را خیلی خوب انجام دادند. لهستانی ها افسران لایقی داشتند، سرگروهبانان و سربازان بسیاری داشتند.
کارگرهای انگلیسی هم سربازان هندی و مالایایی بودند. بعد از این که لهستانی ها از حمام در می آمدند چه زن و چه مرد- طبق صورت- لباسشان آماده بود. کسی که نظامی بود لباس خودش را می پوشید. این جا را هم زود رو به راه کردند. چادر زدند و حصیر آوردند. پول هم زیاد خرج می کردند. کارگرهای خودمان را آوردند توالت ساختند. این بخش یک بود برای خانواده هایی که هنوز مشخص نبودند. هر بخشی با بخش دیگر دو کیلومتر فاصله داشت. در بخش دو فقط زن ها با بچه ها بودند. بخش سه فقط مردها بودند. کامیون هایی بودند که هر روز این ها را سوار می کردند می بردند تهران و از آن جا به بغداد که تحت امر انگلیسی ها بود. انگلیسی ها هر درجه نظامی را که لهستانی ها از قبل داشتند دوباره به آن ها دادند. فرمانده شان کاپیتان کولنسکی بود و معاونش هم کاپیتان پودلوف.»
پناهندگان لهستانی را تنها چند روز برای قرنطینه در انزلی نگه می داشتند. بسیاری از آن ها به دلیل سوءتغذیه دچار بیماری های متعددی نظیر تیفوس بودند و به رغم حضور کوتاه مدت، ۶۴۱ نفرشان در انزلی جان سپردند. گورستان لهستانی ها در بندر انزلی خانه همیشگی جان باختگان شد.
شهر بندر انزلی
انزلی، عراق، فلسطین
همان طور که گفته شد، قرار بود آن دسته از لهستانی های تبعیدی که توان جنگیدن داشتند از ایران به عراق و سپس فلسطین بروند و در آن جا نیروهای بریتانیا آموزششان بدهند و به جبهه جنگ علیه آلمان فرستاده شوند. فرانک ریماسژفسکی در سال ۱۹۴۰ میلادی و در ۱۷ سالگی، همزمان با تیرباران پدرش به دست پلیس مخفی شوروی، به اجبار پلیس مخفی شوروی از خانه و وطنش جدا شد و به اردوگاه های کار اجباری در سیبری فرستاده شد. ریماسژفسکی که حالا در ۹۳ سالگی در نیوزلند زندگی می کند، یکی از افرادی بود که در مسیر پرخطر سیبری، ایران، فلسطین و جنگ جان سالم به در برد.
او سرنوشتش را این گونه روایت می کند: «… در ۲۶ فوریه ۱۹۴۲ در لاگووی، من به هنگ ۲۸ پیاده نظام پیوستم که لشکر ۱۰ لهستانی ژنرال آندرس در روسیه محسوب می شد. علیرغم یخبندان جنوب روسیه در شب و لجن و گل و لای در روز، ۱۸ تا ۲۰ سرباز در چادرهای تابستانی ساخت شوروی روی زمین و بدون هیچ گونه وسیله گرمایشی می خوابیدند. در پایان مارس به همراه هنگ ارتش با قطار حمل کالا به سمت کراسنووسک در دریای خزر حرکت کردیم. در آن جا در نیمه دوم آوریل ۱۹۴۲ ما مانند ماهی ساردین در کشتی باری مخروبه روسی در بندرگاه بسته بندی شده و سپس اتحاد شوروی را ترک گفتیم. روز بعد از ترک کراسنووسک، در سوم آوریل ۱۹۴۲ در بندر پهلوی (انزلی) در پرشیا (ایران) پیاده شدم. شخصا نمی توانستم این موضوع را باور کنم که از اتحاد شوروی و استبداد کمونیستی اش خارج شده ام.
اولین صحنه هیجان انگیز برای من در بندر پهلوی، دیدن پرچم ایران روی کشتی ها بود که یک شیر و خورشید را نشان می داد. برای اولین بار من یک پرچم متفاوت را می دیدم که دیگر نشانی از داس و چکش ترسناک و نفرت انگیز نداشت. این نشانه من را متقاعد کرد که دیگر در شوروی نیستم. من بسیار خوشحال بودم که بار دیگر به جهان عادی و انسانی بازگشته ام و برخلاف آن جمهوری بی قانونی، خشونت، ریاکاری و نفرت از انسان ها، در آن مردم آزاد زندگی می کنند. بعضی از بچه های لهستانی، بیوه زنان و خانواده ها که در مجاورت منطقه استقرار ارتش لهستان اسکان داشتند، به بیرون از شوروی منتقل شدند. اینان در اردوگاه های موقتی در تهران جا داده شدند و سپس به فلسطین، آفریقای شرقی- که تحت اداره بریتانیا بود- و هندوستان منتقل شدند. بیشتر آن ها سپس به استرالیا نقل مکان کردند. ما در بندر پهلوی در مجاورت شن های ساحل آلوده به نفت دریای خزر اردو زدیم.
دو روز بعد، پنجم آوریل، نخستین عید پاک خود را پس از ترک لهستان جشن گرفتیم. ابتدا فکر می کردم تنها بازمانده از میان اعضای خانواده ام هستم. مادرم و برادر کوچک ترم، زیبیگنی، در سیبری مانده بودند. من به آن ها نامه نوشتن اما پاسخی دریافت نکردم. همچنین خبری هم از پدر و برادر بزرگ ترم، زیگمونت ادوارد و هیچ یک از دیگر افراد خانواده ام نداشتم. کمی بعد در فلسطین با خوشحالی بسیار متوجه شدم که برادرم ادوارد نیز با خوش اقبالی توانسته از چنگ استالین- این بزرگ ترین سلاخ توده ها در همه زمان ها- بگریزد. بعدها در انگلستان نامه ای از طرف بیمارستان نظامی دریافت کردم که اظهار می داشت پسرعمویم میتک، دومین عضو از میان خانواده ام که توانسته بود در آخرین لحظه از روسیه خارج شود، در ایتالیا مجروح شده است.»
زنان لهستانی در حال تهیه البسه مورد نیاز خود در کمپی در تهران
سوغات جنگ برای ایرانی ها
با وجود این که به دلیل اشغال کشور به دست نیروهای روس و انگلیسی و کناره گیری رضاشاه از سلطنت، کشور دچار هرج و مرج بود و مردم از نظر اقتصادی وضع بسیار نامناسبی داشتند، ایرانی ها برخورد بسیار گرمی با پناهندگان لهستانی داشتند. در کتاب «بچه های اصفهان» به نقل از ژنرال راس، رابط بین روس ها، ایرانی ها و لهستانی ها و صلیب سرخ و مستقیم انتقال لهستانی ها به ایران آمده است: «… نباید فراموش کرد در دورانی که ذکر آن گذشت، دولت ایران و ماموران ایرانی در تهران، اصفهان، مشهد، اهواز و بندر انزلی، پرشور و خستگی ناپذیر و تا حد امکان از مساعدت و یاری به پناهندگان لهستانی فروگذار نکردند و آن ها را با مهر تمام در میان خود پذیرفتند…» در فرایند گذر از ایران، تعدادی از لهستانی ها در تهران و چند شهر دیگر ایران منتظر ماندند تا ببینند باد، سرنوشتشان را به کدام سو رقم می زند. آن ها در تهران در کمپ هایی مستقر شده بودند که با همکاری سازمان ملل و هیئت نظارت و کلیسا دایر شده بود. کمپ یوسف آباد در خیابان پهلوی و کمپ دوشان تپه از جمله این کمپ ها بودند. در هر کدام از این کمپ ها، حدود پنجاه چادر نصب شده بود و هر چادر چهار تخت چوبی داشت.
هلن استلماخ، از بازماندگان مهاجران لهستانی در ایران تجربه اقامت در تهران را این گونه روایت کرد: «عده ای که قبلا رسیده بودند، در بعضی از کمپ ها اسکان داده شدند و ما وقتی حدود عصر (۱۵ فروردین ۱۳۲۱ ه.ش) وارد تهران شدیم، یکسره به کمپ یوسف آباد در خیابان پهلوی آن روز اعزام شدیم و به چادرهای منصوبه منتقل شدیم. من و مادرم و دو خانم دیگر به یک چادر راهنمایی شدیم و لوازم خود را داخل چادر گذاشتیم و به تماشای آینده و روزها و حوادثی که در کمین ما بود، نشستیم. این چادرها را مامورین انگلیسی و هندی و لهستانی به شدت محافظت می کردند و تهدید شده بودیم اگر قصد فرار یا خروج بی اجازه داشته باشیم هدف تیراندازی قرار خواهیم گرفت و در این محافظت جهت اطمینان هر روز صبح سرشماری انجام می شد و در یکی از چادرها نیز آشپزخانه و سرویس بهداشتی راه افتاده بود که باز همان آش سربازی بود و همان نان سیاه که به خورد ما می دادند و چاره ای غیر از پذیرش آن نبود و باید اضافه کنم به هر کدام از ما مبلغی پول به پوند انگلیسی می دادند که این جیره برای مدتی ادامه داشت و بعدا به عللی قطع شد.
چادرهای کمپ اطراف تهران
سکونت ما در چادرهای کمپ یوسف آباد حدود یک سال و نیم طول کشید و ما شنیده بودیم که در آینده، ما را از این جا به کشورهای دیگر خواهندبرد. برنامه ای تنظیم شده بود که کلیه اسرای لهستانی را از کمپ ها تحویل بگیرند و تقسیم بندی کنند و به کشورهای هند، نیوزلند و آفریقای جنوبی بفرستند، اما هیچ کس نمی دانست جزو کدام گروه است و باید به کدام کشور فرستاده شود. ولی قطعی شده بود که باید از ایران برویم و این مسئله در توافقی بین دولت ها و سازمان ملل به تصویب رسیده بود. درواقع کسانی که در جنگ پیروز شده بودند برای ما تصمیم می گرفتند و اسیران لهستانی را به هر جا می خواستند، می فرستادند.» چند نفری توانستند از این کمپ ها فرار کنند و سرنوشت خود را در تهران پی بگیرند. هلن استلماخ، از هشت سالگی به ایران آمد. او یکی از بازماندگان مهاجران لهستانی در ایران بود که سال گذشته درگذشت. رضا نیک پور، پژوهشگر و مدیر انجمن دوستی ایران و لهستان و همچنین فرزند ارشد هلن استلماخ یکی از مهاجران لهستانی، در حضور لهستانی ها درباره تهران می گوید:
«لهستانی ها طی حدود سه و اندی سال حضور در ایران، توانستند ارتباط خوبی با ایرانیان برقرار کنند. با طولانی شدن اقامت لهستانی ها و ضعف کنترل و رفت و آمد در کمپ ها، کم کم حضور مهاجران در سطح شهر تهران افزایش یافت. این عده که اکثر آنان را زنان و دختران شامل می شدند، در خیابان ها، بازارها و کافه ها در رفت و آمد بودند. معدودی از ایشان وسیله تفریحی و سرگرمی سربازان قرار گرفتند، اما وضعیت اکثریت آنان چنین نبود. عده ای از بانوان لهستانی در خانه های ایرانیان ثروتمند یا خارجیانی که وضع مالی خوبی داشتند به عنوان خدمتکار استخدام شدند… با ورود لهستانی ها به داخل شهر، بازار اجرای کنسرت های موسیقی و نمایش های لهستانی نیز رونق یافت که برخی از این برنامه ها صرفا برای حمایت و کمک به هموطنان لهستانی شان ترتیب داده می شد. کارکردن لهستانی ها در هتل ها و رستوران های ایرانی باعث رواج و جذب مشتری بیشتر داخلی و خارجی شد… عده ای از زنان لهستانی برای رفع نیاز مالی خود چرخ خیاطی گرفته، شروع به دوختن لباس، حتی لباس های ارتش کردند. در این بین شرکت های خارجی هم از متقاضیان پر و پا قرص استخدام لهستانی ها بودند. افزایش حضور لهستانی ها در شهر و ازدیاد تقاضا برای کار با آنان باعث شد تا دولت ایران اقدام به صدور اجازه اقامت موقت برای آن ها کند. یکی از تبعات مثبت اقامت لهستانی ها در ایران، ازدواج آنان بود که گاهی با هموطنان خود یا با سربازان متفق (خارجی) صورت می گرفت؛ اما در اکثر موارد آنان مورد توجه مردان ایرانی- اعم از مسلمان و غیرمسلمان- قرارگرفتند.»
کودکان لهستانی در ایران
لهستانِ اصفهان
بین لهستانی هایی که به ایران آمدند ۱۳ هزار کودک زیر ۱۴ سال وجود داشت. عده زیادی از آن ها به یتیم خانه های مختلف ایران ازجمله در شهرهای مشهد و زاهدان فرستاده شدند؛ اما مهم ترین محل اقامت بچه یتیم های لهستانی، اصفهان بود. آن طور که پریسا دمندان، نویسنده کتاب «بچه های اصفهان» نوشته، در نوبت اول ۲۵۰ کودک یتیم لهستانی به اصفهان فرستاده شدند، اما در طول سه سال این تعداد به ۲۶۰۰ نفر رسید. با پایان جنگ جهانی، خروج لهستانی های باقیمانده از ایران آغاز شد و مهر ۱۳۲۴ آخرین گروه از بچه های لهستانی اصفهان نیز ایران را ترک کردند. در این میان چند نفر از جمله هلن استلماخ نیز بودند که همسری ایرانی اختیار کردند و در ایران ماندند. تجربه زندگی در یتیم خانه های اصفهان برای کودکان لهستانی شیرین بود، چنان که بعدها در خاطراتشان به نیکی از آن روزها یاد کردند.
مرثیه گمشده
جالب است که موضوع لهستانی هایی که به ایران آمدند تا قبل از فروپاشی شوروی و نظام کمونیستی در لهستان، مسکوت نگه داشته می شد. خسرو سینایی، فیلمساز برجسته ایرانی که فیلم «مرثیه گمشده» را درباره حضور لهستانی ها در ایران ساخته، در این باره گفته است: «من وقتی که تحقیق در مورد این فیلم را شروع کردم هنوز دولت لهستان کمونیستی بود. در جشنواره سینمایی در شهر کراکو در سال ۱۹۷۴ شرکت کردم و وقتی گفتم که دارم روی چنین پروژه ای تحقیق می کنم لهستانی ها به من گفتند به هیچ وجه در مورد این مسئله صحبت نکن، چون حکومت آن جا در آن زمان کمونیستی بود و این ها به هیچ وجه نمی خواستند افشا شود که شوروی آن زمان در تقسیم لهستان نقش داشته و اصولا تا وقتی که شوروی کمونیستی برقرار بود اصلا راجع به این مسائل بحث نمی شد.» احتمالا به همین دلیل ساخت این فیلم ۱۳ سال طول کشید.
مرثیه گمشده
سینایی در ادامه می گوید: «بعد از سقوط کمونیسم در این کشور بود که فیلم من مرثیه گمشده، بخشی از تاریخ لهستان را که تا آن روز درباره اش سکوت شده بود، مطرح کرد و برای لهستانی ها خیلی جالب بود. بعد هم آن استاد سینمای لهستان، آقای آندره وایدا، فیلم «کاتین» را ساخت که راجع به کشتن حدود ۲۰ هزار افسر و سرباز جوان لهستانی در شوروی سابق بود. درواقع طرح این بحث و این بخش از تاریخ، بعد از سقوط کمونیسم در لهستان و کلا در اروپای شرقی امکان یافت. قبل از آن چون حکومت شوروی دایر بود، دولت ها اصلا نمی خواستند این بحث مطرح شود که با توافق استالین و هیتلر و امضای قرارداد بین وزرای خارجه شان، لهستان به دو قسمت تقسیم شد. این بحث اصلا در آن زمان نمی توانست مطرح شود.»
ریزارد آنتولک، محقق و مورخ اسکاتلندی است که مادر، خاله، دایی و مادربزرگ او جزو پناهجویان لهستانی بودند که به ایران آمدند. او که چندین مقاله درباره آوارگان لهستانی که در جنگ جهانی دوم از سیبری به ایران آمدند نوشته، در مصاحبه ای که با او انجام دادم ،گفت: «در شرق و غرب به یک اندازه این اتفاق سرکوب شد. تا سال ۱۹۸۸ اجازه اشاره یا ارجاع به مهاجرت لهستانی ها به ایران در رسانه های دولتی لهستان داده نمی شد تا اربابان سیاسی شان (شوروی) برآشفته نشوند. در غرب نیز به همین ترتیب بر ماجرا سرپوش گذاشته می شد یا موضوع را تعمدا تحریف می کردند. فیلم های تبلیغاتی آوارگان لهستانی را چنان تصویر می کردند که برای فرار از دست نازی ها و نه روس ها به ایران رفتند.»
آنتولک درباره علت نادیده گرفتن این موضوع از سوی امریکا در دوران جنگ سرد گفت: «اگر سکوت می کردند، رفتار شرم آور و خفت بار خودشان را در قبال لهستان افشا می کردند. همان طور که می دانید، خیانت کلمه بسیار کثیفی است. در دوره جنگ جرمی بزرگ تر از این نیست؛ اما این کاری است که بریتانیا و امریکا با متحدان خود کردند. این ها به طور مخفیانه و به شکل شرم آوری ابتدا در کنفرانس تهران در اواخر ۱۹۴۳ و بعد در یالتا (۱۹۴۵) این کار را کردند. دولت لهستان تا سال های پایانی جنگ از این معامله خبر نداشت. ۴۸ هزار سرباز لهستانی جانشان را در راه آزادی مردمی از دست می دادند که دولت هایشان مخفیانه به آن ها خیانت کرده بودند و بعد بریتانیا، امریکا و شوروی با هم ساخت و پاخت کردند تا به مدت تقریبا ۵۰ سال بسیاری از جزییات موضوع را پنهان و مخدوش کنند».