این سخن البته به معنای آن نیست که ۱۵۰ سال اصلاحطلبی (و بیشتر از آن) کارنامهای ندارد و مدرنیزاسیون ایران به خصوص در جنبههای مادی و فنی و اجرایی متوقف شده است بلکه بدین معناست که راهبرد و استراتژی اصلاحطلبی (سیاسی) همچنان درجا میزند و مسائل امروز اصلاحطلبی همچنان مسائل ۱۵۰ سال قبل است که در اوج به حضیض افتاد و امیرکبیر به عنوان بنیانگذار این راه هنوز پیکری است که بر دستان اصلاحطلبان در خون خفته است.
در سالهای اخیر مرسوم شده است که اصلاحطلبانِ چپگرا ریشهی اصلاحات را به عصر سیدمحمد خاتمی ببرند بلکه بریده از تاریخ، ابتر سازند. از نظر آنان اصلاحطلبی صبح دوم خردادماه ۱۳۷۶ آغاز شد. این راست است که فصل تازهی اصلاحات سیاسی از همان بامداد شروع شد، اما این همهی داستان نیست.
حتی آغاز اصلاحات از دولت سازندگی اکبر هاشمیرفسنجانی (که مقدم بر سیدمحمد خاتمی ریشههای اقتصادی اصلاحطلبی را پایه نهاد) نیست و از آن فراتر حتی اصلاحطلبی را نباید به مهدی بازرگان (که زمینههای فرهنگی اصلاحطلبی را قبل از دولت موقت انقلاب فراهم ساخت) محدود کرد.
بازگشت به مشروطیت و نسل اول روشنفکران
مشروطهخواه و ترقیخواه، چون
محمدعلی فروغی و
احمد قوام و محمد
مصدق از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ (که امید به اصلاحطلبی را از بین برد) هم همهی تبار اصلاحطلبی را نشان نمیدهد.
نیای اصلاحطلبی ایران میرزاتقیخان امیرکبیر است. مردی که در نقطهی تلاقی نهاد کهن وزارت و نهضت نوین اصلاحات در ایران قرار گرفت. مردی که از یک سو یادآور بوروکراتها و دیوانیان کهن ایرانزمین از بزرگمهر حکیم و خاندان برامکه تا
خواجه نظامالملک توسی بود و از سوی دیگر سرسلسلهی وزیران جدید ایرانزمین از فروغی و قوام و مصدق و بازرگان و هاشمی و خاتمی و… فضیلت امیرکبیر البته در این نکته بود که او مقدم بر همه به خصوص روشنفکران جدید متوجه انحطاط ایران شد و ارادهاش معطوف به مباحثات ذهنی روشنفکرانه نبود بلکه از مطالعات عینی سیاستمداران و دیپلماتهای نوین ایران برمیخاست.
علت این فضل تقدم روشن است، چون تا حیات امیرکبیر اصولا روشنفکری به معنای جدیدش وجود نداشت و امیرکبیر نه فقط بنیانگذار دولت مدرن در ایران که بنیانگذار جامعه مدرن هم هست. جامعه همچون دولت، موسس میخواهد، جامعهای که از نهادهای مدنی و نه اجتماعات تودهای شکل میگیرد.
امیرکبیر با تاسیس دو نهاد «دارالفنون» (به عنوان نخستین مرکز آموزش نوین در ایران) و روزنامه «وقایع اتفاقیه» (به عنوان نخستین رسانه به معنای جدید در ایران) بنیانگذار جامعه مدنی و روشنفکری ایران هم هست. دو نهادی که روشنفکران جدید را پرورش داد.
پیش از امیر تنها میتوان میرزاصالح شیرازی را به سبب روزنامهنویسی و زباندانی و جهاندیدهگی روشنفکر خواند، اما اصلاحطلبی و دقیقتر بگوییم تجددطلبی و توسعهخواهی و ترقیجویی در ایران بیتردید نه از روشنفکران که از حاکمان شروع شد. از آن پرسش ناکام
عباس میرزا از فرستادهی فرنگی و از لحظهی شکست ایران در جنگ با روس این آگاهی پدیدار شد. با جوانمرگی عباس میرزا ایران موقعیت تاریخی «مستبد منور» را از دست داد.
برخلاف آموزههای روشنفکری در هیچ کشوری «توسعه/ تجدد/ ترقی» به عنوان باطن اصلاحات شکل نگرفته است مگر آنکه اصلاحات «از حکومت» و «در حکومت» و با «اراده حکومت» شکل گرفته باشد. فردریک خردمند در پروس، ناپلئون بناپارت در
فرانسه، پتر کبیر در
روسیه، هانری هشتم در انگلیس، اتوفون بیسمارک در
آلمان همه حکمرانانی مقتدر بلکه مستبد بودند که اصلاحات را با اقتدار و حتی استبداد از بالا به پایین انجام دادند.
همه آنان لویاتانهای ملت خود بودند. ایران با مرگ عباس میرزا و به سلطنت رسیدن
محمدشاه ناتوان و حاج میرزاآقاسی صوفی به حضیض عقبماندگی سقوط کرد. حتی قائممقام فراهانی به عنوان بقیهالسیف نهاد وزارت در ایران نتوانست این مرده را زنده کند، چون نهاد وزارت که در
ایران باستان و ایران میانه عقل منفصل نهاد سلطنت بود از صلابت و ابهت افتاده بود و قدرتی جز پیشکاری پادشاه نداشت و به جای مشاورت به مباشرت سقوط کرده بود.
قائممقام نیز در مجموع بوروکراتی سنتی بود که میخواست با پند و اندرز نهاد کهن دیوان را از فساد دربار حفظ کند و در خیال تجدد و تجدید و ترقی و توسعه نبود. امیرکبیر، اما در پایان سنت وزارت و در آستانهی نهاد وزارت جدید ایستاد. باز هم برخلاف القائات روشنفکرانه امیرکبیر شهید راه
دموکراسی نشد؛ قربانی توسعه شد. میرزاتقیخان درس را از مدرسه نگرفت، از پشت درب خانه دربار گرفت و آنگاه در ماموریتهای اداری و سیاسی با جهان جدید آشنا شد. برخلاف روسهراسی روشنفکران، او در پس شکست ایران از روس سعی کرد از دشمن ایران بیاموزد.
تجربه روسیه و
ترکیه در توسعهی آمرانه توجه امیرکبیر را جلب کرده بود و حتی در برخی منابع مورخان و محققانی، چون فریدون آدمیت گفتهاند که امیرکبیر مدل توسعهی پروس/ آلمان را مطالعه کرده است. این واقعیتی است که هر کشوری برای توسعه یا به پتر کبیر نیاز دارد یا به بیسمارک، یا مقام اول مصلح یا مقام دوم مقتدر. امیرکبیر نیز در آن مغاک جامعهی ایران نهادی جز نهاد دولت برای توسعهی ایران را نمیشناخت.
در جامعهای که از نظامیههای حکومتی خواجه نظام و حوزههای علمیه
خواجه نصیر نشانی نمانده بود و اخباریگری در حوزهها و صوفیگری در حکومتها بیداد میکرد و هنوز مرجعیت اصولی شیعی یا روشنفکری عقلی جدید شکل نگرفته بود و ممالک محروسهی ایران نام مستعار نظام ملوکالطوائفی
قاجاری بود، امیرکبیر نهادی جز نهاد دولت و حکومت برای اصلاحات نمیشناخت.
بدینمعنا برخلاف باورهای مرسوم روزگار ما اصلاحطلبی از اصلاحطلبی حکومتی سربرآورد و جامعه مدنی با ارادهی حکومت شکل گرفت. امیرکبیر بدین معنا اولین اصلاحطلب حکومتی ایران بود و سعی کرد حکومتی را سامان دهد که اصلاحات برنامهی آن بود و اتفاقا مهمترین مانع اصلاحات نه این حکومت که جامعه سنتی و بدوی ایران آن زمان بود که مقابل اصلاحات مقاومت میکرد.
مقاومت آن جامعه سنتی با اقتصاد معیشتی و درویشی به حدی بود که، چون امیرکبیر قصد کرد اولین حرکت واکسیناسیون را با (اصطلاح آن روز) آبلهکوبی انجام دهد اتحاد عوام و ارتجاع در برابر تلقیح و تزریق شیطان به بدن انسان مقاومت میکرد و امیرکبیر به زور حکومتی ملت ایران را در برابر آبله واکسینه کرد. این مقاومت البته اختصاص به ایران ندارد.
اگر از عهد پیامبر
اسلام که به زور
اعراب جاهل و بادیهنشینان را از دخترکشی منع کرد صرفنظر کنیم در جهان جدید هر جا که راه آهن کشیده شده است در ابتدا عامه مردم به لطایف الحیل راضی به توسعه اجتماعی شدهاند چراکه فکر میکردند سوت قطار شیر گاوهایشان را کم میکند!
اما آنچه به میرزاتقیخان اقتدار اصلاح را میداد «امیرکبیر بودن» او بود. او هم امیر «کشور» بود و هم امیر «لشکر». هم رئیس دولت بود و هم فرمانده قوا. ناصرالدینشاه در نخستین حکم سلطنتی خود او را «شخص اول مملکت» خوانده بود و همه قوای کشوری و لشکری را به امیرکبیر سپرده بود و امیر هم با «چکمه» حکومت میکرد و به سنت وزیران کهن «موزه» نمیپوشید.
همین موقعیت امیرکبیر سبب شده است روشنفکرانی، چون محمدعلی همایونکاتوزیان امیرکبیر را دیکتاتوری از نوع رضاشاه بخوانند و او را در توسعهی آمرانه مقدم بر بنیانگذار حکومت پهلوی بدانند. غافل از آنکه ذات توسعه، آمرانه است و اساس اصلاحات مقتدرانه است.
این اقتدار و آمریت در علم سیاست پیشفرض نه فقط نهاد وزارت که اساس نهاد دولت است. دولتی که قدرت نداشته باشد دولت نیست؛ بنگاه خیریه است. اما دولتی که قدرت را در خدمت اصلاحات قرار ندهد هم دولت نیست سلطنت مستبده است: مردهریگی از استبداد تیرانی که قدرت را برای قدرت میخواهد و امیرکبیر این را فهمیده بود و به همین جهت در آخرین لحظات حیات گفته بود خیال کنسسطیون (مشروطیت) داشتم و نگذاشتند.
اما واقعیت این است که حکومت کوتاه سهسالهی امیرکبیر اولین دولت مطلقهی/ مشروطهی ایران بود قبل از آنکه نهضت مشروطه ایران به پیروزی برسد.
پادشاهی که به تعبیر میرزای نائینی، چون نقش دیوار بود و وزیری که به فرمان آن شاه «شخص اول مملکت» بود. امیرکبیر به اتکای همین اقتدار دولت مدرن ایران را بنیان نهاد. دیوان را مدرن کرد و نظام را تجهیز ساخت. تخم دانشگاه و روزنامه را کاشت و استقلال ایران را در برابر روس و انگلیس احیا کرد.
اما حتی از چهره استقلالطلب امیرکبیر هم روایت دقیقی وجود ندارد. امیرکبیر برخلاف باور اصولگرایانی، چون سید احمد علمالهدی امام جمعهی
مشهد نه غربگرا بود و نه سکولار. اما غربستیز و بنیادگرا هم نبود. غربستیز نبود، چون روابط خوبی با سفیران روس و انگلیس (از موضع عزت و نه ذلت) داشت و میان دو ابرقدرت وقت بازی سیاسی میکرد و بنیادگرا هم نبود، چون از اصلاحات دینی دفاع میکرد.
راهبرد دینی امیرکبیر در نوع خود برای اصلاحطلبان سرمشق تاریخی است. امیرکبیر در احوال شخصیه مردی متدین بود چیزی که به تدریج در نهاد وزارت جدید (تا عهد پهلوی) رنگ باخت، اما با خرافات مذهبی هم مخالف بود. دین در نگاه امیرکبیر نه جدا از دولت که رکن دولت بود.
او برخلاف روشنفکران لائیک که چاره کار ایران را در حداقل جدایی دین از دولت یا حد میانه تجدیدنظرطلبی در دین یا در حداکثر امحای دین از دولت میدانند به هیچیک از این سه راهبرد معتقد نبود:
امیرکبیر دین را از دولت جدا نمیکرد، چون استقلال محاکم شرعی از محاکم عرفی را حفظ کرد و یکی از مجتهدان را به قضاوت گماشت و میان محاکم کیفری (حکومتی) و حقوقی (شرعی) فاصله گذاشت، چون مجازات را حق حکومت میدانست (محاکم کیفری)، اما قضاوت را همچنان در اختیار نهاد روحانیت قرار میداد (محاکم حقوقی). این تفکیک کارکردی و نهادی میان دین و دولت در عین حال موجب همبستگی آنها میشد.
امیرکبیر به همین علت با هرگونه تجدیدنظرطلبی در دین یا دینسازی و فرقهسازی مخالف بود. آن زمان روشنفکری دینی وجود نداشت، اما روشنفکری بابی مرسوم بود و هنوز هم هستند روشنفکرانی که باب را اگرنه خدا یا پیامبر خدا که اصلاحگر دین خدا (مارتین لوتر اسلام) میپندارند.
امیرکبیر عالم دینی نبود، اما میدانست باب پیامبری دروغین است که دستکم نظم جامعه را بر هم میزند. باز هم برخلاف پندار روشنفکران معاصر ایران و براساس آموزههای فیلسوفان سیاسی بزرگ، چون جان لاک،
توماس هابز و نیکولو ماکیاوللی، دین یکی از ستونهای دولت (مدرن) است و همچنان که حکیمان
ایران باستان میگفتند دین و دولت دو روی یک سکهاند.
امیرکبیر از موضع دولت، باب را اعدام کرد تا فتنه باب (که پیروانش مدعی پادشاهی و حکومت دینی بابی هم بودند) در نطفه خفه شود و بدون شک اگر امیرکبیر باب را اعدام نمیکرد بهاییگری به عنوان تجدیدنظرطلبی در بابیگری ظهور نمیکرد که ناگزیر شده است دست کم در ظاهر مدعی نفی حکومت بهایی شود.
امروزه از نگاه روشنفکری اعدام باب در زمره حسنات امیرکبیر تلقی نمیشود و روشنفکران سعی میکنند این چهره امیرکبیر را سانسور کنند یا در برابر آن سکوت کنند، اما اعدام باب شجاعانهترین و مسئولانهترین اقدام سیاسی و حتی اجتماعی امیرکبیر بود که ایران را از فتنهی دینسازی رهایی بخشید و وحدت ملی و تمامیت ارضی ایران را اسیر فرقهسازی نکرد و آن را از چاله حکومت قاجاری به چاه حکومت بابی نینداخت.
حکومتی که بدترین نوع تئوکراسی مبتنی بر اکاذیب صوفیمنشانه یک پیامبر کذاب بود و بدون شک هیچ سیاستمداری نمیتوانست مسئولیت اعدام باب را برعهده گیرد مگر آنکه همچون امیرکبیر در اوج اقتدار سیاسی و حتی محبوبیت تاریخی قرار داشته باشد.
درست به همین علت است که برخلاف انتقادات روحانیان اصولگرایی، چون سیداحمد علمالهدی که امیرکبیر را سکولار میخوانند روحانیان اصلاحگرایی، چون اکبر هاشمیرفسنجانی نیم قرن قبل نوشته است اگر یک مجتهد روشنفکر در زمان امیرکبیر حکومت میکرد همان کارهای او در اصلاحات دینی را انجام میداد: همچنان که امروزه از سوی حکومت و اصلاحات (هر دو) شیوهی شیعه غالی در سلوک عزاداری (از موضع شیعه اعتدالی جعفری) نقد میشود و همچون عصر امیرکبیر سعی میشود با اشعاری در خور حرمت و حکمت ائمه شیعه سوگواری امام حسین (ع) پاس داشته شود. امیرکبیر در تداوم همین دفاع از دین از موضع دولت سنت بستنشینی را شکست و اجازه نداد بارگاه نیکان و پاکان محل امن و امان مجرمان و متهمان شود. به صراحت باید گفت: برخلاف همه آموزههای جاری و ساری روشنفکری، امیرکبیر نه طرفدار «دولت دینی» که مدافع «دینی دولتی» بود.
دینی که بنیان دولت را استوار سازد و به آن قدرت اصلاحات بدهد. این دین همان دین مدنی است که جان لاک و توماس هابز و نیکولو ماکیاوللی آن را بنیان دولت میدانند و فارغ از بحثهای معرفتشناختی از حیث جامعهشناختی به ضرورت آن در استقرار نهاد دولت اذعان دارند.
همه فاصلهی امیرکبیر به عنوان پدر و نیای اصلاحطلبی سیاسی و حکومتی در ایران با فرزندانش، اما در حجاب یک خطای سیاسی او پوشیده مانده است: امیرکبیر که پدرخواندهی ناصرالدین شاه بود از فرزندخواندهی خود فاصله گرفت. چند خطای تاکتیکی در نزدیکی به برادر ناتنی ناصرالدینشاه و تندروی امیرکبیر در بیمقدار کردن دربار – که اقدامی درست، اما عجولانه بود – و نیز فقدان پایگاه اجتماعی در جامعهای که هنوز شکل نگرفته بود سبب شهادت امیرکبیر شد.
امیرکبیر که با فرمانی بر سر کار آمده بود با فرمانی عزل و شهید شد. حتی عملگرایی امیرکبیر در
ترک همسر اول خویش و ازدواج مصلحتی و حکومتی با خواهر پادشاه هم به کار او نیامد و داماد در مسلخ برادر زن شهید شد. این پیکر را، اما روشنفکران و مورخان بر دست گرفتهاند بدون آنکه از آن عبرت بگیرند. از درستکاریهای امیرکبیر بیاموزند و خطاکاریهای او را تکرار نکنند.
از یاد نبرند که در ضعف جامعه مدنی ایران تنها نهاد حکومت است که پشتوانهی اصلاحات است. از یاد نبرند که بدون «اصلاحات در حکومت» نمیتوان در جامعه اصلاحات کرد. از یاد نبرند که «اصلاحات بر حکومت» قاتل «اصلاحات در حکومت» است. از یاد نبرند که اصلاحات گرچه ریشههای ذهنی دارد، اما باید در عینیت جامعه تحقق یابد یعنی بدون عبور از فقر و تولید ثروت و رشد صنعت و شکلگیری طبقه متوسط امکان اصلاحطلبی وجود ندارد.
امیرکبیر از موضع دولت ملی مدافع بورژوازی ملی بود. خاطرات استادانی که به برکت امکانات امیر در حال راهاندازی نخستین چرخهای صنعت در ایران (مثلا در صنعت سماورسازی) بودند نشان میدهد که او بر تقدم صناعت بر مشروطیت وقوف داشته است و قبل از انقلاب سیاسی در پی انقلاب صنعتی بوده است.
اما اصلاحطلبی ایران بورژوازی ملی را از یاد برده و با همهی خصلتهای اشرافیاش در پی دلبری از پرولتاریایی است که فقرش به جهل منجر شده است و با سلاح جهل علیه عقل شورش میکند و روشنفکری ایرانی در آرزوی رهبری این شورش بهسر میبرد و مذبوحانه و ریاکارانه میکوشد خود را نظریهپرداز پرولتاریا نشان دهد.
امیرکبیر البته در همان سه سال حکومتش یکتنه بیش از همه روشنفکران و اصلاحطلبان نسلهای بعد کار کرد و همچنان، چون اسطورهای مدرن بر تارک نهضت اصلاحات ایران میدرخشد، چون حتی عامهی مردم، همان پرولتاریای زحمتکش و تهیدست ایران با همهی استضعفاف خویش (از جمله فقر آگاهی) از پاکدستی و پایمردی امیرکبیر مطمئن هستند و او را میستایند. اصلاحطلبی با دستهای آلوده چیزی جز فرصتطلبی نیست. عامه حتی میدانند که امیرکبیر اگر نوکری دربار را بر نوکری ایران مقدم میداشت امکان بقا داشت، اما امیرکبیر با وجود خطاهایش در دوری از نهاد حکومت هرگز حکومت را برای حکومت نخواست تا، چون بوروکراتهای مدعی اصلاحات به پیچ و مهرهی حکومت بدل شود.
امیرکبیر حکومت را برای اصلاحات میخواست و اصلاحات را برای حکومت. او بدون شک در ارادت و اخلاص نسبت به ناصرالدینشاه قاجار صادقترین یار پادشاه بود. امیرکبیر «شاهساز» بود و ناصرالدینشاه این را میدانست و به همین سبب تا پایان عمر سوگوار امیرکبیر بود و همه وزیران خویش را با امیر قیاس میکرد و افسوس میخورد که چرا در آن «شبِ شراب» تن به حکم اعدام امیرکبیر داده است و به همین سبب هم خودش چندی خیال کنسسطیون در سر پروراند و سنت اصلاح وزارت را گاه به گاه که دربار آلوده اجازه میداد ادامه داد.
حتی مستبدان هم از امیرکبیر آموختند، اما اصلاحطلبان هنوز نیاموختهاند که نمیتوان به نام اصلاحات دینی، اصلاحات سیاسی را به انحراف برد و عامه ملت را در برابر اندیشه اصلاحات قرار داد. آموزه محوری امیرکبیر اصلاحات سیاسی بلکه اصلاحات حکومتی بود. اما اصلاحطلبان پیش از امیرکبیر به خصوص در نیم قرن اخیر با انحراف به سوی اصلاحات دینی به دام فرقهسازی افتادند و با دم زدن از اصلاحات اجتماعی به دام عوام افتادند.
امیرکبیر، اما در غیاب روشنفکران هم مقابل مرتجعان ایستاد و هم مقابل عوام. هم دست بیگانگان را از ایران کوتاه کرد و هم دربار را از دیوان دور ساخت، با قدرت دیوان، دولت را احیا کرد و به یاری لشکر، کشور را از تجاوز متجاسرین به میهن نجات داد. امیرکبیر یک رجل «سیاسی/ مدنی/ نظامی/مذهبی» بود و میان این چهار رکن هیچ تضادی نمیدید: اهل سیاست بود و سیاست را در دولت میجست و نه علیه حکومت و حکومت را پدر جامعه میدانست و نه جامعه را دشمن دولت.
لشکر را برای کشور میخواست و دین را برای دولت. بوروکرات نبود تکنوکرات بود قبل از آنکه تکنوکراسی شکل بگیرد، که تکنوکرات حکومت (بوروکراسی) را برای اصلاحات میخواهد و دیوان (دولت) را برای توسعه میخواهد نه کامجویی شخصی… امیرکبیر پوپولیست نبود، دموکرات بود، قبل از آنکه دموکراسی شکل بگیرد که دموکراسی «حکومت از مردم برای مردم» است نه «حکومت بر مردم، به نام مردم و به دنبال مردم».
در میان شهیدان
تاریخ معاصر ایران نام تکنوکراتها کمتر به چشم میآید، اما امیرکبیر نهتنها نخستین تکنوکرات ایران که نخستین تکنوکرات شهید ایران بود. قبل از آنکه هیچ شاهی یا هیچ روشنفکری یا هیچ چریکی شهید شود.