آن روزها، کلفت و کنیز حکم یکی از لوازم خانه را داشته است و در هر خانه، بخصوص اندرونی اعیان و اشراف، خدمتگزارهای جورواجور وجود داشتند که هر کدام مشغول به کاری بودند. اول آنها «آشپز» بود که هیچ وقت جلوی خانم خانه آفتابی نمیشد. فقط کارش پخت و پز بود و مشغول با اجاق و دود و آتش مطبخهای آن زمان و یکی هم «اتاقدار» بود که اتاقها را به قولیتر و تمیز میکرد و به خانه میرسید و البته کلید تمام اتاقهای خانه هم در دست او بود.
نظارت «گیس سفید» بر کلفتها
در کنار این کنیزها، «صندوقدار» هم نام کلفتی بود که رخت و لباس و جواهرات خانم خانه را دست او میسپردند که نشان از اهمیت جایگاه او داشته است. غیر از این کنیزها در هر خانه حداقل یک پیشخدمت وجود داشت که برای خانمهای خانه چای و قلیان میآورد. زنی هم به نام «گیس سفید» سرپرست همه این کلفتها و کنیزها بود. او کلید انبار برنج و روغن و دیگر انبارها را داشت و به تمام کار پیشخدمتها نظارت میکرد.
اتاقی جداگانه با سماور و اسباب چای
جالب است که کلفتها و کنیزها برای خود اتاق جداگانهای داشتند که همانجا میخوردند و میخوابیدند. سماور و اسباب چای آنها نیز جداگانه بود. هر کدام از آنها ماهانه مقداری قند و چای جیره میگرفتند و هر روز صبح و عصر یکی به نوبت سماور آتش میکرد و همه دور هم چای میخوردند. سن و سال کلفتها با هم تفاوت داشت. مثلاً پیشخدمتها همیشه دخترهای سیزده- چهارده ساله تا بیست ساله بودند. از بیست که به بالا میرفتند، اتاقدار یا صندوقدار میشدند و پیشخدمت جوانتری جای آنها را میگرفت و در میان آنها وظیفه پیشخدمتها خیلی مشکل بود.
میهمانیهای دختر فتحعلیشاه قاجار و پیشخدمتش
ندیمه دربار ناصرالدین شاه در نوشتههای خود به زندگی چند مورد از این کنیزها اشاره کرده است: «حالا من داستان پیشخدمت «قمر السلطنه ماه تابان خانم» دختر فتحعلیشاه و زن میرزا حسین خان سپهسالار را برای شما میگویم که توی همین عمارت مجلس شورای ملی منزل داشت. اسم این پیشخدمت «تاج گلی» بود و میگفتند موقعی که شاهزاده «حسام السلطنه» برای امن کردن راه خراسان مأمور شده بود، چندین دختر ترکمن با خودش به تهران آورد و یکی از آنها که اسمش«تاج گلی» بود را به قمرالسلطنه داد. البته تاج گلی چند ماهی زیر دست گیس سفید اندرون تربیت شد تا توانست پیشخدمت خانم قمرالسلطنه بشود.»
تالاری پر از پشتیهای ترمه مروارید دوزی و چلچراغ و دیوارکوب
او تعریف میکند: «من دختر هفت-هشت ساله بودم که با مادرم خدمت خانم قمرالسلطنه میرسیدیم و هنوز آداب و رسوم آن مجلس یادم مانده است. خانم قمرالسلطنه بالای تالار روی مخده ترمه نشسته بود. پشتیهای ترمه مروارید دوزی هم پشتش بود. جلوی خانم قمرالسلطنه یک کنیز کوچک دست به سینه بود. روی میز یک ساعت شماطه دار و یک تنگ آب و یک لیوان بلور و چند جلد خاتم پر از شیرینیهای خانگی و آجیل چیده بودند. یک ذره بین درشت هم جلوی دست قمرالسلطنه بود. دور تا دور اتاق هم مخده و پشتی چیده بودند. چلچراغ بزرگ سقف اتاق جلب نظر میکرد. تابلو نقاشی فتحعلیشاه پدر شاهزاده خانم، تابلو نقاشی ناصرالدین شاه و تابلوهای دیگر هم به دیوارها کوبیده بودند. چراغهای شمعی دو شاخه که آنها را«دیوارکوب میگفتند» روی دیوارها بود. پردههای اطلس و مخمل و ترمه مروارید دوزی مقابل درها و ارسیها بود. قالی یکپارچه و قالیچههای رنگارنگ تا ته تالار را پوشانده بود.»
پیشخدمتی پانزده ساله به نام «تاج گلی»
«تاج گلی»آن دختر نوجوان به کنیزی آورده آن روزها دختر پانزده – شانزده سالهای بود، با چادر نماز و چارقد و پیراهن خیلی تمیز، جوراب به پا دست به سینه جلو پرده در اتاق ایستاده بود. رسم بر این بوده که میهمانها که وارد میشدند، درون اتاق دیگر چادر و چاقچورشان را برمیداشتند. چادر نماز تمیز برایشان میآوردند و آنها سر میکردند و درون اتاق انتظار مینشستند. «تاج گلی» به شاهزاده خانم قمرالسلطنه خبر میداد فلان خانم که قبلاً خبر دادهاند، میخواهند خدمت برسند. شاهزاده خانم اجازه میداد. «تاجگلی» پرده را پس میزد و میهمانها یک به یک وارد میشدند و مختصر تعظیمی میکردند و میایستادند.
صدای زنگ و آوردن قلیان برای خانمهای محترم!
آن طور که مونس الدوله تعریف کرده است، خانم قمرالسلطنه ذره بین یک چشم را جلوی چشم میگرفت و میهمانها را از سر تا پا برانداز میکرد. بعد، در جواب تعظیم آنها سری تکان میداد. میهمانها آهسته آهسته، قدم به قدم میآمدند و باز تعظیم میکردند و میایستادند. بالاخره شاهزاده خانم اجازه جلوس میداد. «تاج گلی» که کاملاً آموزش دیده بود بخوبی میدانست که باید جای هر میهمان کجا باشد. میهمانها سر جای خودشان مینشستند. اگر عریضهای داشتند، «تاج گلی» میگرفت و روی میز خانم میگذاشت. قمرالسلطنه همیشه یک زنگ دستی کوچک جلوی دستش بود و همین که دست به زنگ میزد، «تاج گلی» جلو میدوید. خانم فرمان میداد: قلیان! البته خانمهای خیلی محترم و شاهزاده خانمها فقط اجازه داشتند در حضور قمرالسلطنه قلیان بکشند.
حضور ساززن و آوازهخوان در تالار
بعد از آن به تعداد میهمانها قلیان میآوردند. قلیان قمرالسلطنه، سر و ته طلا و مرصع نشان بود و با نی پیچ هم میکشید. بعد به تناسب میهمانها زنهای ساززن و آوازخوان با همان تعظیم و تشریفات وارد تالار میشدند و وسط تالار روی زمین مینشستند و پس از کسب اجازه مشغول کار خود میشدند.
اما اگر خانوادههای مذهبی میهمان بودند به جای ساز زن و آوازه خوان روضهخوان و مولودی خوانهای عرب و عجم توی تالار میآمدند. مونس الدوله میگوید: «اگر ایام محرم و صفر بود، روضه زنانه میخواندند و شبیه در میآوردند و مثلاً «ملاهاجر خانم»، «علی اکبر خوان» میشد. زره و کلاهخود و چکمه برایش آماده میکردند.»
وقت رفتن میهمانها و باز صدای زنگ
بعضی وقتها هم که شاهزاده خانم قمرالسلطنه تک زنگی میزد به این معنا بود که ایشان خسته شدند و «تاج گلی» باید با اشاره حالی میکرد که میهمانها مرخص شوند. آنها هم با عجله تعظیم میکردند و عقب عقب از تالار بیرون میرفتند که پشتشان به شاهزاده خانم نباشد.
روایت باورنکردنی از مردان و زنان شمیرانی
ندیمه ناصرالدین شاه در میان خاطراتش به ماجرای جالبی اشاره میکند که بسیار دردناک و شاید باور نکردنی است.
به گفته او معمولاً خانمهای اعیان و اشراف که تابستان شمیران میرفتند، دخترهای تنومند و زیبای آنجا را برای پیشخدمتی با خودشان میآوردند. اول پاییز تمام کاروانسراهای تهران پر از زن و مرد روستایی بود برای اینکه آن زمان رسم بود که اربابها شب عید از رعیتهاشان عیدانه میگرفتند و چون پاییز و زمستان کار زراعتی کم بود یا هیچ نبود، اربابها پیرمردها و زنهای رعیت را به تهران میفرستادند که هر طور هست، برای شب عید پولی جمع کنند و عیدانه اربابها را بدهند!
ماندگاری دخترها در اندرونی برای همیشه
پیرمردهای روستایی شبها در همان کاروانسراها میماندند و روزها گدایی یا عملگی میکردند که تا شب عید پولی دربیاورند و عیدانه ارباب را بدهند تا بتوانند شب عید پیش زن و بچهشان بروند. زنها بیشتر کلفت میشدند و پولی جمع میکردند و برای عیدانه میفرستادند. متأسفانه بیشتر کلفتها دیگر به ده برنمیگشتند و در تهران میماندند و خانمهای خانه اول تمام رخت و لباسهای این کلفتها را آتش میزدند و لباس نو تنشان میکردند و سرشان را جیوه و سرکه میمالیدند که پاکیزه شوند. سر بعضی از این کلفتها گاهی آنقدر آلوده بود که ناچار تمام موی سرشان را از ته قیچی میکردند و روغن چراغ به سرشان میمالیدند. اما دخترهای پیشخدمت اینطور نبودند. چون دو ماهی که خانمها شمیران بودند، آن دخترها را تر و تمیز میکردند.
شستن دستهای آقای خانه با چشمانی بسته!
یکی از کارهای عمده این پیشخدمتها این بود که بعد از شام و ناهار«آفتابه لگن» میآوردند و خانمها دستشان را میشستند و اگر آقایان شام درون اندرون بودند با خانم شام میخوردند، ناچار دختر پیشخدمت باید آفتابه لگن بیاورد روی دست خانم و آقا آب بریزد. این کار یک بدبختی بزرگ برای دخترکهای بیچاره بود.
باید چادر نماز را جلوی صورتشان بگیرند و چشم بسته آفتابه لگن بیاورند.
ماجرایی که تهران را غصه دار کرد!
در آن صد و چهل سال پیش همانطور که قبلاً هم گفته شد، کلفتهایی بودند که آنها را «کنیز سفید» میگفتند. مونس الدوله روایت جالبی از یکی از آنها برایمان گفته است: «اینها هم داستانهای عجیب و غریبی دارند.
بعضی از این کنیزهای سفید خیلی نجیب و پاک و مهربان بودند. اما پارهای از آنها بد از آب در میآمدند و اسباب بدبختی میشدند.
همین دو سه سال پیش از مشروطه، ماجرایی در تهران روی داد که همه را غصه دار کرد. بله یکی از آن کنیزهای سفید به اسم «شیرین باجی» توی خانه یکی از محترمین بود. خانم و آقای این خانه فقط یک پسر داشتند که جان و زندگیشان همان یک پسر بود. این بچه هفت ساله بود که پدرش مرد و خانم با یک دسته کلفت و نوکر و مال و اموال زیادی باقی ماند و شیرین باجی هم جزو همان دار و دسته بود. خانم برای پسرش به رسم آن روزها معلم سرخانه و لَلِه و دَدِه و همه چیز فراهم کرده بود.»
آه و ناله «شیرین باجی» بعد از مرگ آقای خانه
ماجرا اینطور پیش میرود که چند ماه بعد از مرگ آقای خانه، «شیرین باجی» به خانم پیغام میدهد که من چشم ندارم بعد از آقا در این خانه بمانم، میخواهم شوهر کنم و بروم. خانم خانه به التماس و درخواست افتاد که حالا ما عزادار هستیم، صبر کن ما از عزا در بیاییم. اما «شیرین باجی» دست بردار نبود آه و ناله میکرد و هر روز هر ساعت یک جور اسباب اوقات تلخی میشد.
داغ کردن بدن «شیرین باجی» و ریختن مرگ موش در قوری چای!
اتفاقا برادر این خانم از عوامل حکومتی بود و آدم بیرحمی بود و همین که از بد خلقی«شیرین باجی» خبردار شد، به رسم آن روزها آمد خانه خواهرش، سیخی را درون آتش سرخ کرد و به پای شیرین باجی چسباند. «شیرین باجی» دو سه ماهی در رختخواب افتاد و شوهر کردن هم از سرش افتاد.
اما همین که راه افتاد، برای انتقام از دکان عطاری مرگ موش خرید و درون قوری چایی ریخت. خانم و پسرش و سایر اهل خانه از آن چای خوردند و حالشان بهم خورد. آنها که بزرگتر بودند معالجه شدند اما پسرک جلوی چشم مادرش پرپر زد و مرد. در همین گیرودار که اهل خانه گرفتار بودند، «شیرین باجی»؛ یعنی همان کنیز سفید، طلاها و جواهرات خانم را دزدید و غیبش زد و خانم خانه ماند و آن همه مصیبت!
«جمال باجی» از کلفتی تا «جمال الحاجیه»!
آخرین روایت ندیمه ناصرالدین شاه از زندگی کنیزهای آن دوران از کنیز سفید بختی است که برخلاف کنیزهای دیگر عاقبتی باور نکردنی داشت کنیزی به نام «جمال باجی»، مونس الدوله اینچنین برایمان تعریف کرده است: «در آن قدیمها و پیش از مشروطه، کنیزهای سفید هم مثل کنیزهای سیاه خرید و فروش میشدند. اما چون بیشترشان خیلی خوشگل بودند، همسر آقای خانه میشدند و از آقاها بچه پیدا میکردند و صاحب همه چیز میشدند.
یکی از همین کنیزهای سفید که اسمش «جمال باجی» بود، همسر یکی از شاهزادههای درجه اول شد و دو شکم دوقلو؛ یعنی چهار پسر و دختر شاهزاده زایید. به این جهت، دیگر او را «جمال باجی» نمیگفتند و «والده خانم» صدا میکردند. این والده خانم بعد از مرگ پدر بچهها پول هنگفتی به دستش آمد و با خدم و حشم و ملاباجی و آغاباشی سفری به مکه رفت و از آن به بعد این خانم محترمه «جمال الحاجیه» لقب گرفت. اول «جمال باجی» و بعد «والده خانم» و آخر کاری «جمال الحاجیه» شد».