خیر! من تردید ندارم که او را کشتند! دلایلم هم اینهاست: هیچکسی جرئت جلال را در نقد رفتارهای حکومت نداشت و مهمتر از آن، تأثیر او بر مخاطب را نمیتوان انکار کرد. جلال هر چیزی که مینوشت و هر حرفی که میزد، بهسرعت در سطح جامعه پخش میشد و اثر میکرد. بدیهی است تحمل چنین عنصری برای حکومت شاه، ممکن نبود. در یادداشتهای جلال آمده که آدمی به اسم حسینزاده ــ که در ساواک بود و من به دلیل چهره خشن و رفتار آزاردهندهاش به او میگفتم: چماق ــ به جلال گفته بود: «کور خواندهای اگر تصور کردهای تو را جوری میکشیم که از تو شهید ساخته شود! یک روز که داری از خیابان عبور میکنی، تو را با ماشین میزنیم، بعد هم میآییم و جنازهات را با سلام و صلوات برمیداریم و یک دسته گل هم از طرف هویدا روی قبرت میگذاریم!»
نکته دوم اینکه جلال در اسفندماه به اسالم میرود. اسفند وقتی است که بچههای مدرسه باید امتحانات خودشان را بدهند. جلال در این زمان شاگردهایش را رها میکند که برود شمال در دریا شنا کند؟! از همه مهمتر از همه، خسرو، برادر کوچک سیمین خانم، قبلا در رکن دوی ارتش و وردست تیمور بختیار بود! او قطعا از قتل جلال خبر داشت و بیتردید، به خواهرش یکحرفهایی زده بود! منتها نمیدانم سیمین خانم به چه دلیلی ساکت است و حرفی نمیزند؟ بعد هم از من دلخور شده که گفتهام: چرا ساکت هستی و واقعیت را نمیگویی؟ سیمین خانم در کتاب «غروب جلال»، درباره او مینویسد: جلال زیبا زیست و زیبا مرد! تردیدی نیست که سیمینخانم زیبایی را میشناسد و زیبا هم زیسته است، اما منظورش از زیبا مردن چیست؟ این چه رازی است که ایشان میداند و کتمان میکند؟
من در دورهای که سردبیر روزنامه «اطلاعات» بودم، روزانه بخشی از اسناد بیرونآمده ار ساواک درباره روشنفکران از جمله جلال را چاپ میکردم و خودم هم سرمقالههایی تحت عنوان «نقوشی بر خشت خام» مینوشتم، نظراتم را درباره این موضوع و همینطور شخصیت ادبی جلال، در آنجا و «از چشم برادر» هست.
شما چگونه از مرگ جلال خبردار شدید؟
تیمسار ریاحی ــ که آن موقع رئیس ژاندارمری بود ــ شب حادثه به درِ خانه ما آمده و یادداشتی را داخل خانه انداخته بود: «سهبار آمدم و نبودی! همین که یادداشت مرا دیدی، بلافاصله پیش من بیا». من آن شب میهمانی بودم. وقتی برگشتم و یادداشت را دیدم، بلافاصله رفتم پیش تیمسار ریاحی. گفت: خبر دادهاند که برای جلال حادثهای پیش آمده! ساعت ۲ نصف شب بود که به اتفاق چندتن از دوستان، به سمت اسالم حرکت کردیم. وقتی به کلبه او رسیدیم، دیدیم که او را به سمت قبله خوابانده و روی او شمد کشیدهاند! میرزای توکلی هم بالای سر جنازه نشسته بود و زار میزد! وقتی به سر او دست کشیدم، دیدم که موهای سفید و پرپشتش، هنوز زندهاند! از آن لحظه تا ماهها، در درون خودم فرو شکستم و نتوانستم از آن واقعه به درآیم.
به نظر شما که خودتان صاحب قلم هستید، ویژگیهای برجسته جلال چه از نظر شخصیتی و چه هنری کداماند؟
مهمترین ویژگی جلال این است که در همه شئون زندگی، اعم از کاری، اجتماعی و خانوادگی، خودش بود؛ به همین دلیل هم دوستداشتنی و تأثیرگذار مینمود. او هرگز در یک جا متوقف نمیشد و نمینشست که حوادث بر او پیشی بگیرند، بلکه برعکس بسیاری از روشنفکران ما که از عامه مردم عقب میافتند، همواره نقش پیشتاز داشت. معتقد بود که زندگی انسان مثل آبی است که اگر در یکجا بماند، بو میگیرد و میگندد، پس باید همواره روان باشد!
اشاره کردید به تمایز جلال با دیگر روشنفکران. قدری دراینباره بیشتر توضیح دهید.
تمایز او در شجاعت و صراحت و تشخیص سریع و بهموقع پشت صحنهها بود. همین هم، سبب حسادت آنها به او میشد! یادم هست دکتر غلامعلی سیار ــ که از دوستان جلال بود و در وزارت خارجه کار میکرد ــ یک روز نوشت: «جلال از سیاست چیزی نمیداند، غلط میکند که این قضاوتها را میکند!» جلال هم در کتاب «سه مقاله» نوشت: «اگر متخصص سیمپیچی بوبین باشی، البته که حق نداری در کار فیزیک اتمی دخالت کنی؛ چون اولی فنی است و دومی علمی و هرکدام هم فرمول و قواعد و دفتر و دستک خودش را دارد، ولی وقتی سروکارت با قلم باشد، دیگر علم نیست، بلکه هنر و فرهنگ است و میتوانی به شرط اینکه بهره اندکی از هنر داشته باشی، درباره مقولههای فرهنگی و هنری حرف بزنی. دستکم در عالم قلم که میشود آزاد بود و گفت: مثلا از این ونگونگ خوشم نمیآید!…». سؤال من این است: چرا تمام کسانی که جلال را به تندروی، آشفتگی ذهنی و روانی، سطحینگری و شتابزدگی در قضاوت محکوم میکردند، امروز نام و نشانی ندارند، اما اکثر آثار جلال، هنوز تازه و باطراوت هستند و همچنان به حیات خود ادامه میدهند؟
جلال آل احمد با قضاوتی که درباره آیتالله شیخ فضلالله نوری کرد، خود را در معرض انواع شماتتها و تهمتها قرار داد! تحلیل شما از این رویداد چیست؟
همینطور است. جلال نوشت: من نعش شیخفضلالله نوری را بر سرِ دار، نشانه استیلای غرب و غربزدگی در ایران میدانم… و از شیخ به عنوان شهید یاد کرد. همین هم، بسیاری از لجاجتها را برانگیخت و از همین سر بند هم، هنوز بعضی از کتابفروشیهای خیابان انقلاب، آثار او را در ویترین خود نمیگذارند!
ماجرای ملاقات جلال و شما با امام خمینی چه بود و چه تأثیری بر اندیشه شما دو نفر گذاشت؟
پدر ما از روحانیون مهم تهران بود و وقتی که در سال ۱۳۴۰ فوت کرد، عدهای از علما و مراجع در تشییع جنازه او شرکت کردند، از جمله سید باوقاری که نامشان «مصطفوی خمینی» بود وما تا آن موقع ایشان را ندیده بودیم! همه آقایان برای پدر ما مجلس ختم گذاشتند، ولی مجلس ختمی که ایشان در مدرسه فیضیه گذاشتند، از همه پرجمعیتتر و مفصلتر بود! مراسم که تمام شد، داماد ما ــ که روحانی بود ــ به ما گفت: ادب حکم میکند که برای تشکر، به دیدن آقایانی که برای تشییع جنازه پدرتان آمدند بروید؛ از جمله آقای خمینی، که بعد از نماز صبح به ما وقت دادند و رفتیم. بالای اتاق ایشان، تشکچهای بود که گوشه کتابی از زیر آن، بیرون زده بود. دقت که کردیم، دیدیم کتاب غربزدگی جلال است! جلال گفت: «حضرت آقا! شما چرا وقتتان را با این پرت و پلاها تلف میکنید؟» امام گفتند: «نه آقا! پرت و پلا نیست، این حرفها را باید امثال بنده میزدیم، ولی شما زدید و بسیار هم حرفهای درستی است!» بعد گفتند: من به آقایان سپردهام که این کتاب را چاپ کنند! از قم که برمیگشتیم، جلال پرسید: «این سید را چطور دیدی؟» گفتم: «خیلی مرد است!» گفت: «اگر قرار باشد حرکتی هم صورت بگیرد، کار همین سید است و بس، از بقیه کاری برنمیآید!». بعد از آن هر اعلامیه و حرفی که از قم و از طرف سید برای ما میآمد، جلال میآورد و ما تایپ و تکثیر میکردیم و توسط دامادهایمان ــ که یکی روحانی و دیگری بازاری بود ــ پخش میکردیم.
در همان اوایل دهه ۱۳۴۰؟
بله؛ مدتها قبل از قضیه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲. امام خمینی بعدها که این موضوع را فهمیدند، توسط سیداحمد آقا مرا صدا زدند و قدردانی کردند.
آیا هنوز هم آثاری از جلال باقی ماندهاند که چاپ نشده باشند؟
بله؛ کتاب «سفر به آمریکا» که خودش نتوانست چاپ کند و گذاشت که من این کار را بکنم. من هم میخواستم چاپ کنم که وزیر ارشاد وقت، آقای مهاجرانی، اجازه نداد و گفت: فعلا به صلاحِ جلال نیست! از همه مهمتر، مجلدات خاطرات روزانه جلال است که بسیار ارزشمند و حاوی مطالب مهمی است.