شب بیستم دی سال ۱۳۱۶ بود. عقیلیپور، فرشچی، عباس بختیاری (معروف به مفتش ششانگشتی) و پاسبان فولادی وارد اتاق نصرتالدوله شدند. او دوران تبعیدش را در سمنان میگذراند. دستور از تهران و به صورت محرمانه به دست آنها رسیده بود.
قتل باید سر ساعت انجام و نتیجه کار به شهربانی مرکز مخابره میشد. ششانگشتی سم را داخل لیوان ریخت و مقابل نصرتالدوله گذاشت. رنگ از چهره پسر فرمانفرما پریده بود. حاضر نشد به لیوان لب بزند. عقیلیپور شروع به تهدید او کرد.
در همان لحظه، ششانگشتی، خیلی شیک و آرام دور نصرتالدوله چرخی زد و ناگهان او را از پشت سر و به صورتی که دستهایش قادر به حرکت نباشد، بغل کرد و به زمین زد. ششانگشتی در قتل با روش خفگی، مهارت فراوانی داشت.
مشهور بود که میتواند این کار را بدون گذاشتن هیچ ردّی بر گلوی مقتول انجام دهد. لحظاتی بعد، دستان قوی او گلوی نصرتالدوله را تا حد مرگ فشار میداد، پاسبان فولادی روی سینه او نشسته بود و فرشچی با گرفتن پاهای نصرتالدوله مانع دستوپا زدن او میشد.
چند دقیقه بعد پسر فرمانفرما از رمق افتاد و بیحرکت شد. جنازه او را روی تخت خواباندند و عینکش را هم به چشمش زدند و بعد فرستادند تا دکتر محلی برای صدور جواز دفن بیاید. خواست رضاشاه عملی شده بود. حالا دیگر نصرتالدولهای وجود نداشت که خاطر قزاق پیر را مشوش کند. اما مگر نصرتالدوله چه کرده بود که باید چنین مرگ فجیعی به سراغش بیاید؟ شازده شیطان و حقهباز
نصرتالدوله فیروز با نام اصلی فیروزِ فیروز، پسر ارشد عبدالحسینمیرزا فرمانفرما، شاهزاده قجری بود که البته خط و ربط فراوانی هم با انگلیسیها داشت. نسب فیروز از طرف پدری به نوه پسرِ شانزدهم عباسمیرزا میرسید و از طرف مادری هم، نوه مظفرالدینشاه قاجار بود.
دکتر قاسم غنی که پزشک خانواده فرمانفرما هم بوده است، تصویری تیره از شخصیت نصرتالدوله در دوران کودکی و عنفوان جوانی ارائه میکند: «فیروزمیرزا نصرتالدوله در صغر سن به [حکومت]ایالت کرمان – که در واقع موروثی خانواده بود – رسید، با پیشکاری که گویا بهجتالملوک نام داشت … چند سالی که در کرمان بود، به او فجایعی نسبت داده میشود که من نمیدانم تا چه پایه صحیح است. این قدر میدانم که این شاهزاده از همان طفولیت، شیطان و حرامزاده و حقهباز بود.»
فرمانفرما که پسر ارشد خود را بیش از دیگر فرزندان دوست میداشت، او را برای تحصیل به فرنگ فرستاد و بعد از بازگشت، به واسطه نفوذ پدر و البته یدککشیدن عنوان نوه شاه قاجار توانست به دنیای سیاست وارد شود. غنی مینویسد: «به پاریس رفت و حقوق و علوم سیاسی خواند و وقتی به ایران بازگشت، وارد سیاست شد. مردی بود ماکیاولی [صفت]که هر طریقی را برای پیشرفت خود مشروع میشمرد.»
به اقرار اطرافیان نصرتالدوله، او آدم باهوش و زیرکی بود، اما از این زیرکی برای طی مسیر درست استفاده نمیکرد. به همین دلیل، به قول محمود طلوعی در کتاب «بازیگران عصر پهلوی»، به غیر از نورالدینکیانوری، دبیر اول حزب توده که همسرش خواهر ناتنی نصرتالدوله بود، هیچکس از وی ذکر خیری به میان نمیآورد.
دلالی انگلیسی
یکی از نقاط تاریک زندگی نصرتالدوله، ایفای نقش در انعقاد قرارداد استعماری ۱۹۱۹ است؛ قراردادی که عملاً ایران را به مستعمره انگلیس تبدیل میکرد و البته با مقاومتهای داخلی و خارجی، راه به جایی نبرد. با این حال بریتانیاییها برای حل مسئله تصویب این قرارداد در مجلس، خوب دست به جیب شدند.
دنیس رایت، سفیر انگلیس در ایران، ضمن نگارش خاطراتش به این موضوع اشاره و رشوهگرفتن سه نفر از سیاستمداران ایرانی را در جریان ماجراهای این قرارداد، تأیید میکند. او مینویسد: «صحت این شایعات در نوامبر سال ۱۹۲۰ تأیید شد … مبلغ [رشوه]که مقدار آن چهارصد هزار تومان (۱۳۱ هزار لیره استرلینگ) بود، در ماههای اوت و سپتامبر ۱۹۱۹ پرداخت شده بود.
به علاوه به سه فرد نامبرده، وثوقالدوله، رئیسالوزراء، نصرتالدوله، وزیر خارجه و صارمالدوله، وزیر مالیه، تعهد کتبی داده شده بود که در صورت لزوم، در مکانی در امپراتوری بریتانیا به آنان پناه داده خواهد شد.»
فیروز افزون بر آن رشوه که مبلغی بیش از ۴۰ هزار لیره بود، مبلغ ۶۰ هزار لیره هم به حواله کرد شرکت نفت انگلیس دریافت کرد. ظاهراً این دریافتی برای تأمین مخارج سفر احمدشاه به اروپا بود، ولی نصرتالدوله هیچ وقت به کسی نگفت با آن همه پول چه کرده است!
امان از آرزوی محال!
او بعد از ماجرای قرارداد ۱۹۱۹ به اروپا رفت و در حالی که هموطنانش گرفتار قحطی بزرگ بودند، در قاره سبز خوش گذراند و با پولهای بادآورده مشغول عیاشی شد. درست در همین زمان به او خبر رسید که در ایران، کودتایی برای قدرتگرفتن عوامل بریتانیا در حال طراحی است.
آنجا بود که نصرتالدوله به فکر سلطنت افتاد! به همین دلیل با مقامات وزارت خارجه انگلیس وارد مذاکره شد تا بتواند نقشی در این کودتا داشته باشد.
یحیی دولتآبادی در خاطراتش به این موضوع اشاره میکند و مینویسد: «نصرتالدوله در اروپا میداند در تهران کودتا خواهد شد و تصور میکند نظر به دوستی که با انگلیسیها دارد، میتواند زمامدار مملکت شود و شاید تا یک اندازه بیخبر نباشد که رفیق او در روزنامه رعد (سید ضیاءالدین طباطبایی یزدی) هم در حال دستوپا زدن برای خویش است.»
نصرتالدوله برای رسیدن به منظور خود حتی به بغداد رفت و دست به دامان دوست قدیمیاش پرسی کاکس، وزیر مختار سابق انگلیس در ایران، شد که حالا در عراق مستقر بود، اما شخصیت پسر فرمانفرما آنقدر نزد مردم منفور بود که انگلیسیها ترجیح دادند او را به بازی نگیرند. این بود که دست از پا درازتر به تهران بازگشت و فهمید که بریتانیا برای قبضه ایران، روی یک قزاق قلدر شرطبندی کردهاست.
دوستی پایدار با رضاخان
نصرتالدوله با زرنگی فهمید که آفتاب قدرت قاجارها در حال افول است و اگر میخواهد سهمی از قدرت آینده داشته باشد، باید با رضاخان میرپنج ارتباط برقرار کند. این ارتباط به دلیل ارادت پهلوی اول به عبدالحسینمیرزا، پدر نصرتالدوله، تقریباً بهراحتی برقرار شد.
فیروز که حالا نماینده دوره چهارم مجلس شورای ملی بود، در تملق و چاپلوسی نسبت به سردارسپه گوی سبقت را از رقبا ربود. طولی نکشید که رضاخان در سال ۱۳۰۴، سه ماه قبل از سقوط قاجاریه، نصرتالدوله را به عنوان وزیر مالیه خود معرفی کرد و او در کنار تیمورتاش و چند تن دیگر، نقشی بسیار مهم و عمده در به سلطنت رسیدن رضاخان داشت. احتمالاً به همین دلیل هم، بعد از آغاز حکومت پهلوی اول، تا سال ۱۳۰۸ شمسی در کسوت وزیر مالیه باقی ماند.
رسیدن به مقام آفتابهدزدی!
با این حال نصرتالدوله نیز مانند رضاخان یا تیمورتاش، طالب همه قدرت بود. پسر فرمانفرما با زبان چرب و نرم و البته نفوذ خوبی که روی تیمورتاش داشت، توانست به تئوریسین پشت پرده دربار پهلوی تبدیل شود. این تأثیر و نفوذ، البته حواشی عجیب و ناشنیدهای هم داشت.
ابراهیم خواجهنوری در کتاب «بازیگران عصر طلایی» مینویسد: «دوستی و معاشرت زیاد نصرتالدوله با تیمورتاش، حس تحقیر او را نسبت به جامعه ایرانی زیادتر و شدیدتر کرد، زیرا سابقه دزدی و خیانتهای آشکاری که مردم بیچاره ایران به فیروز نسبت میدادند، یک نوع آتش کینه و انتقام جویی شدید و دایمی در دل او نسبت به این جامعه پرورانده بود که در صحبتهای خصوصی هم تراوش میکرد و همیشه آتش آن زبانه میکشید و به صورت عباراتی از قبیل «ایرانی پست است، ایرانی لایق هیچ چیز نیست، باید سرش را کوبید، باید سوارش شد و رکاب کشید»، از دهانش بیرون میآمد.»
آیا رضاشاه از این حسّ فیروز و تیمورتاش بیخبر بود؟ بعید به نظر میرسد. پهلوی اول حتی هنگامی که این دو با هم دست به یکی کردند و مخبرالسلطنه را به نخستوزیری رساندند تا مزاحمی بر سر راهشان نباشد، واکنشی از خود نشان نداد، اما ناگهان در ۱۸ خرداد سال ۱۳۰۸، دستور بازداشت نصرتالدوله را صادر کرد. هیچکس نمیدانست چرا نصرتالدوله، کسی که برای رضاشاه در وزارت مالیه همه کار میکرد و از روی جنازه همه میگذشت، باید گرفتار شود.
مخبرالسلطنه حدس میزند که این ماجرا به ارتباطات نصرتالدوله با عشایر فارس و قیام آنها مربوط میشود. این موضوعی است که بعدها افرادی نظیر منوچهر ریاحی نیز که در جریان جزئیات وقایع فارس بودند، تأییدش کردند، اما هیچ سندی در این باره پیدا نشد.
رضاشاه به فیروز گیر داده و معلوم بود که میخواهد هر طور شده، او را از میان بردارد. این بود که دستور داد وی را به جرم ارتشاء و دریافت هزار و ۹۳۶ تومان رشوه، محاکمه کنند. این اتهام عجیب حتی دادِ نصرتالدوله را درآورد و در دادگاه، ضمن اعلام اینکه به دلیل داشتن ثروت سرشار خانوادگی، اصلا نیازی به این مبالغ ندارد، فریاد زد: «حالا مرا دزد کردهاید؟ آن هم آفتابه دزد؟!»
تاوان همراهی با پهلوی
واقعیت چیز دیگری بود. رضاشاه ذاتاً از قدرتگرفتن افراد دور و برش واهمه داشت. قزاق پیر با کودتا قدرت را به دست گرفته بود و همیشه این نگرانی را داشت که خودش هم با چنین اقدامی از دور خارج شود یا حتی به قتل برسد. حتی شایعه ارتباط نصرتالدوله با قیام عشایر فارس هم که به احتمال زیاد، از پایه کذب بود، میتوانست رضاشاه را به شدت نگران کند.
نصرتالدوله بیخ گوش او حضور داشت و اگر میخواست، هر کاری میتوانست انجام دهد. سفارت انگلیس روابط گستردهای با خاندان فرمانفرما داشت و ممکن است پهلوی اول از این ارتباط، استنباطهای خطرناکی برای خودش کرده باشد. نصرتالدوله در دایره تردید رضاشاه گرفتار شده بود و هیچ جور نمیتوانست از آن فرار کند. مدتی بعد هر چند او را آزاد کردند، اما مجدد در مهرماه ۱۳۱۵ بازداشت شد.
پهلوی ولکن رفیق قدیمی خودش نبود! معتقد بود مقالات تندی که علیه وی در روزنامههای اروپا نوشته میشود کار نصرتالدوله و با تحریک اوست. سایه تردید دوباره ذهن رضاشاه را مشوش کرد و این، بهانه خوبی برای صدور دستور قتل نصرتالدوله بود!»