علیرضا ملوندی، نکاتپرس-
اشاره: متن زیر نقدی است به قلم دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن بر کتاب «معمای هویدا»، که در روزنامه اطلاعات مورخه ۲۵ فروردین ۱۳۸۱ به چاپ رسیده است.
********
کتاب «معمای هویدا»، تألیف آقای دکتر عباس میلانی، پرخوانندهترین کتاب این چند ماهۀ اخیر بوده است. ما نیز به این خیل کنجکاوان پیوستیم و آن را از دوستی به امانت گرفتیم و خواندیم. بهتر بود که این کتاب «حماسه هویدا» نامیده میشد، زیرا نویسنده با زیرکی و سادهدلی هر دو، خواسته است نخستوزیر پیشین را در قالب یک «خدمتگزار ناکام» و یک «شهید» جلوه دهد. گفتیم زیرکی، برای آن که همۀ شیوههای باوراندن کتاب در آن به کار رفته؛ سادهدلی، برای آن که خوانندۀ ایرانی را خیلی زودباور و بیخبر انگاشته. ما در اینجا قصد نداریم که به بررسی جزئیات کتاب بپردازیم. موضوعی که یک برهه از تاریخ ایران را در بر میگیرد، فراتر از این حرفها میرود. امیدواریم که در جلد چهارم «روزها» شمّهای از حکایت این دوران را که خود ناظر آن بودهایم، بر قلم آوریم. در اینجا فقط یک نگاه بر محتوای کلی کتاب میافکنیم. از نیّتی که در مورد نوشتن آن به کار رفته، حرفی نمیزنیم، زیرا آن را نمیدانیم. همین اندازه میگوییم که کار مهمی در پیش گرفته شده است، زیرا انتخاب هویدا به عنوان نخستوزیر ایران، آن هم به مدتی چنین درازی، یکی از شگفتیهای قرن بود، اگر نگوییم یک انقلاب، زیرا با هیچیک از موازین سنتی ایران خوانایی نداشت. وقتی کتاب را میبندید آنچه به شما القاء شده است آن است که یک چنین نخستوزیر مترقّیای میخواست ایران را تر و تازه بکند، ولی «سیستم» نگذاشت؛ در نهایت شاه مقصّر است و خلاصه، این نخستوزیر از سر شاه و ملت هر دو زیاد بوده است.
از این که کتاب یک اثر «جدّی» و «روشمند» وانمود گردد، از هیچ آرایهای فروگذار نشده است: وقت بر سر آن گذارده شده، ذکر مأخذ گردیده، سفرهای متعدد با خرج گزاف صورت گرفته، و مصاحبههای طولانی با افراد «صاحب خبر» انجام یافته، و -البته برای آن که بیطرفی کتاب مورد تردید قرار نگیرد- انتقادهای خرد و ریزی هم از قلم نیفتاده، زیرا در هر حال «انسان کامل» وجود ندارد. هویدایی که از این کتاب بیرون میآید، شخصیتی است «مردمی»، زیرا خودش پشت پیکان مینشیند؛ متجدّد و زباندان -زیرا سه زبان خارجی را بهتر از فارسی حرف میزند- روشنفکر، زیرا آندره ژید و [شارل] بودلر و [جیمز] جویس و سایر پیشروان ادب مدرن را میشناسد، و با صادق هدایت سلام و علیک داشته؛ بسیار نظیف، زیرا هر روز حمام میگرفته. خلاصه سیاست و عقل را با لطافت طبع و عاشقپیشگی همراه داشته. با این توصیف، چه کسی در تاریخ ایران از این جامعتر سراغ دارید که بر کرسی صدارت ایران تکیه زده باشد؟ ظاهراً بافت کتاب به گونهای است که خواسته است بعضی از کسانی که آن زمان سیگار وینستون را به ۳۵ ریال میخریدند، و اکنون آن را به ۵۰۰۰ ریال میخرند، تحت تأثیر بگیرد. البته ممکن است تعدادی از اینگونه اشخاص، یا جوانانی که آن دوران را درک نکردهاند، از ریشهها بیخبر فرض شوند، ولی «وجدان تاریخی» ایران چه طور؟ آیا میشود آن را به رغم حوادث، به خوابرفته انگاشت؟
دوران پانزدهسالهای که «گروه مترقی»[=کانون مترقی] و «ایران نوین»[=حزب ایران نوین] بر سر کار بودند، و هویدا آن را رهبری میکرد، از حساسترین و عجیبترین دورانهای تاریخ ایران است. دورانی که در آن همهچیز بود، و هیچچیز نبود؛ همهچیز بود، زیرا نفت به گرانترین قیمت رسید؛ کشور، ثروتمندترین دوران تاریخش را میگذراند، حکومت با همۀ کشورها از چپ و راست و سرمایهدار و فقیر، حسن رابطه داشت؛ همه نازش را میخریدند و از گشادهدستیش بهرهور بودند. امنیت ظاهری هم بود، آب از آب تکان نمیخورد؛ مجلس مطیع، دولت مسلّط، و شاه در نهایت اقتدار. پس چه شد که به این آسانی فرو ریخت؟ هر کس هر چه میخواهد بگوید؛ واقعیت آن است که از پایه فرو ریخت، زیرا سقف بیستون بود. بینصیب از دو پایهای که هیچ نظام و هیچ دورانی بی آن دو نمیتواند بر سر پا بماند: یکی مردم و دیگری فرهنگ کشور. مدار کار به دست کسانی داده شد که از ایران و از تاریخ و فرهنگ آن بیخبر بودند. حتی آن عده از آنان هم که چه بسا آدمهای بدی نبودند، عارضۀ بیخبری بر آنان وارد بود. همگی میبایست نخست از خود خلع شخصیت بکنند، و سپس وارد «اندرون» بشوند. در میان دولتمردان آیا کسی بود که چند صفحه از آثار بزرگ زبان فارسی را خوانده باشد؟ و بیحداقل شناخت از اینها، آیا میشد بویی از آشنایی با این کشور برد؟ هویدا که سیزدهسال ایران را اداره کرد، آیا چند صفحه از شاهنامه یا بیهقی را خوانده بود؟ خب، این باز اشکال نیست. اشکال اصلی در فقدان روح مسئولیت است؛ به مردمی که در این کشور زندگی میکنند، خود را جوابگو ندانستن. آیا این حالت، از دستگاهی که بر سر کار بود، تراوش نمیکرد؟ همه قبول دارند که مقداری کارهای عمرانی در سایۀ پول نفت شد، ولی آیا این کافی بود که زندگی بر حسب موازین عقلانی جلو رود؟ اگر کافی بود و در موضع خود بود، چرا مردم به تعداد میلیونی جمع شدند و سقوط آن را خواستند؟ میگویید که خام بودند، اشتباه کردند، حقناشناسی کردند، خوشی زیر دلشان زد؟ همۀ اینها گفته شده است، ولی اینها بیشتر از سادهانگاری آب میخورد. مردم آنچه خلاف آن را خواستند صادقانه خواستند، برای آنکه بر محور نبود، با سرشت تاریخی ایرانی مطابقت نداشت، و تا زمانی که این محور بهدست آورده نشده، همان روحیه باقی خواهد بود. هر گروهی روز خود را خواهد دید.
آقای دکتر میلانی پیش از آن که به این همه سفر و مصاحبه و مطالعه دست بزنند، خوب بود این سؤال ساده را از خود میکردند: وظیفۀ یک ایرانی چیست؟ این سؤال را از هر ملتی میتوان کرد. وظیفۀ یک آمریکایی چیست؟ یک ایرلندی چیست؟ آیا نه آن است که کشور خود را قابل زیست نگه دارد؟ در این صد سالۀ پر آشوب، در یک تقسیمبندی کلی، ما کشور خود را در دو گروه قرار میدهیم: آنان که پشت به ایران داشتهاند، و آنان که رو به او داشتهاند. منظور البته عامّه مردم نیست که هنوز پشت به کشور داشتن را نیاموختهاند؛ آنان زندگی خود میکنند. منظور سردمداران، «نخبگان»، «مدرکداران» و به اصطلاح «طبقۀ فاضله»اند؛ کسانی که به خصوص از شهریور ۲۰ به این سو، به نوعی در سیاست کشور تأثیرگذار بودهاند. گفتارها و کردارها مبیّن جهتگیری انسانهاست. کسانی که «فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی» در حق آنها صدق میکند، با هر درجه از سواد، تخصص، زبانآوری، آراستگی، استعداد پنهانکاری، دوچهرگی، که باشند، مُهر هویت خود را بر پیشانی دارند. البته کسی از کسی طلبکار نیست. آنها هم، در خارج یا داخل، زندگی خود را میکنند، و گذشتهها گذشته است، ولی اثر آن از روح زدودنی نیست. هر کسی اگر با خود خلوت کند، میداند که چه کاره بوده است. اما آنان که رو به ایران داشتهاند، چه گمنام باشند و چه شناختهشده، به خود اجازه ندادهاند که ارتباط خود را با این سرزمین مظلوم و این آب باریک انسانیت قطع کنند. متأسفانه بنا به عللی مجال داده نشده است که تاریخ معاصر ایران (از شهریور ۲۰ تا ۲۲ بهمن) چنان که باید، نوشته شود. آنچه قرائن بسیار بر آن حاکی است، نخستین سنگ بنای ۲۲ بهمن در روز ۲۸ مرداد کار گذارده شد، و دومین سنگ در روزی که «گروه مترقی»، مأمور تشکیل دولت گردید و پانزدهسال بر سر کار بود، تا آن که «نظام شاهنشاهی» را بدرقه کرد. آقای دکتر میلانی که به ذکر جزئیات زندگی هویدا پرداختهاند، این دو سؤال بنیادی را از یاد بردهاند:
۱- چه شد که «گروه مترقی» به ناگهان، تا حدی کودتا وار بر سر کار آمد؟ نه تنها مردم ایران، بلکه قدمای دستگاه حاکمه هم که وابستگان «رژیم» بودند، حیرتزده شدند، منتها برای حفظ امتیازهای خود سکوت اختیار کردند. علم در دفتر یادداشتهایش مینویسد که پس از عزل خود، این دو بیت را برای شاه خوانده است:
شاها ستدی ملک ز دست چو منی
دادی به مخنّثی، نه مردی نه زنی
از گردش روزگار معلومم شد
نزد تو چه دفزنی، چه شمشیرزنی!
۲- چه شد که در یک کشور سنتی مانند ایران، دست هویدا را از پشت میز کارمندی شرکت نفت گرفتند و آوردند نخستوزیر کردند؟ حتی اندکی پیش از آن، شاه از این که او وزیر خارجه بشود، مخالفت کرده بود. در مورد سایر وزراء، نیز همین شیوه به کار رفت، بدانگونه که شاه آشکارا گفت «ما دست آنها را از توی کوچه گرفتیم و آوردیم وزیر کردیم». آیا نه آن بود که میخواستند از اندک مقاومت احتمالی دولتمردان پیشین، خود را خلاص کنند؟ باز خود شاه گفت:«ما آنها را انداختیم توی آبریزگاه و سیفون را کشیدیم». این بار احتیاج به نیروهای جوانی بود که میبایست چنان ذوقزدۀ مقام باشند، که فراموش کنند که پای کشوری هم در میان هست.
در کتاب «معمای هویدا» بر سه نکتۀ به خصوص تکیه شده است: یکی آن که شاه همهکاره بوده، و دولت اختیاری نداشته، یعنی همان چیزی که هویدا آن را «سیستم» نامید؛ آیا این استدلال مسخره نیست؟ آیا آنها را دستبند زدند و وارد هیأت دولت کردند؟ آیا برای قبول وزارت، شکنجه در کار بود؟ مثالی بیاوریم: اگر بیگناهی را کنار دیوار بگذارند، و به شما بگویند: بیا تیربارانش کن، و شما به بیگناهی او واقف باشید و هیچ نوع اجباری هم برای قبول این مأموریت نداشته باشید، ولی بپذیرید، آیا جوابگو نیستید؟ آیا مرتکب قتل نشدهاید؟ دوم، میگویند که هویدا طی این مدتِ دراز سوءاستفاده مالی نکرده است. مثل این که اصل بر این بود که نخستوزیر چپاول کند! فرض بر این گیریم که سوءاستفاده نکرده (در حالی که هنوز همهچیز در ابهام است)، آیا یک فرد مجرد که خزانۀ کشور زیر دستش بوده و بودجۀ سرّیاش به صد میلیون دلار سر میزده (از قراری که میگفتند) احتیاج داشته که به سبک سنتی، مالاندوزی بکند؟ سوم، از روشنفکری، کتابخوانی و زباندانی هویدا با آب و تاب یاد شده است. ندید بدید نباشیم. امروزه یک دختر سویسی یا لبنانی که بیستسالش باشد، سه زبان خارجی را مانند بلبل حرف میزند، ادعایی هم بیشتر از یک «سِکرتر» شدن ندارد. روشنفکری هم البته معنای بسیار عمیقتر و وسیعتری دارد. سرانجام، از کتاب چنین استنباط میشود که شاه نسبت به هویدا بیوفایی کرده؛ میتوانست او را نجات دهد و نداد؛ او را قربانی خود کرد. در دورانی که مبادی اعتباری دگرگون بشود، چگونه بتوان انتظار وفا داشت؟ هویدا ارزان آمد و ارزان رفت. از قدیم گفتهاند:«که بادآورده را بازش برد باد!»
آنچه در اینجا آورده شد، به هیچوجه ملاحظات شخصی در آن مداخله نداشته است. آنچه به شخص ما مربوط است، هرگز از هویدا و دولت او بدی ندیده بودیم. نه او را میشناختیم، نه توقعی داشتیم و نه درخواستی. در همان زمان هم هر چه میبایست بنویسیم، نوشتیم، که اگر شنیده شده بود، وضع به گونهای دیگر میشد. بنابراین موجبی نبوده است پس از مرگش لحن نامساعد دربارهاش به کار بریم. ولی پای مملکت و مردم بردبار ایران در میان است، و لاجرم یک حداقل حمیّت، یک خردل انسانیت، ایجاب میکند که آنچه ناگفتنش گناه است، ناگفته نماند. البته در نهایت امر، نه ایران احتیاج به دفاع دارد و نه تاریخش بیزبان است. واقعیت آن است که امیرعباس هویدا، با خصوصیات و شهرتی که داشت، ممکن بود آدم متوسطالحالی باشد، خوشمشرب و بیآزار، ولی نامناسبترین فردی بود که بتواند در قالب ایران، در چنین مقامی بگنجد. بنابراین آمدن و دوام او را باید یک «معمّای ایران» خواند. حرف در اینباره بسیار است. موضوع این سالها در ایران، در انتظار یک بررسی همهجانبه است.