به مناسبت ایام نوروز؛
بالاغیرتی تو دیگه تبلیغ نکن!
بعد از این سخنرانی غرّا، دوباره برگشتم توی اتاق برگه اعزامم را گرفتم و رفتم بیرون. فرمانده پایگاه هم تا دم راهرو همراهم آمد. وقتی نگاه کرد، دید از پانزده نفر داوطلب، چهار پنج نفر، بیشتر توی راهرو نیستند. اغلب رفته بودند پیِ کارشان!
زیدالله نوری از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «زبون دراز» به بیان خاطرهای شیرین از دوران رزمندگی و حضور در جبهه پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر میشود:
زمستان سال ۱۳۶۰ برای اولین بار به جبهه رفتم و در عملیات بستان شرکت کردم. بعد از عملیات به قم رفتم ده روز بعد، دوباره هوس جبهه رفتن به سرم زد. وارد پایگاه بسیج که شدم ده پانزده بسیجی نوجوان با پوشههایی در دست، توی راهرو ایستاده بودند تا برای اعزام ثبتنام کنند. من بار دومم بود و نیازی به ارائه مدارک جدید نداشتم وارد اتاق فرمانده پایگاه شدم. او مرا میشناخت. گفت:
«این جَوونهایی که توی راهروَن میخوان برای اولین بار برن جبهه؛ تا من برگه اعزامت رو آماده میکنم برو و چند دقیقه از حال و هوای جبهه براشون تعریف کن. دلم میخواد با آگاهی کامل برَن منطقه.»
رفتم توی راهرو و به آنها گفتم:
«برادرا! هر کدوم احساساتی شدین که برین جبهه، این کار رو نکنین. جبهه بچهبازی نیست. جبهه بخور و بخواب نیست. حلوا هم تقسیم نمیکنن. اونجا با توپ و خمپاره و رگبارِ گلوله سروکار دارین. ممکنه سه چهار روز ماشین تدارکات نتونه بیاد خط براتون غذا بیاره. ممکنه دشمن آتشتهیه بریزه و تا چهل و هشت ساعت نتونین از سنگر برید بیرون. باید نشسته و با پوتین توی سنگر نماز بخونین. دستشویی رفتنتون مشکله. از سنگر که اومدین بیرون با دست و پاهای قطع شده و بدنهای متلاشی مواجه میشین. بیخوابی، گرسنگی و تشنگی هم آدم رو از پا در میآره و…!»
بعد از این سخنرانی غرّا، دوباره برگشتم توی اتاق برگه اعزامم را گرفتم و رفتم بیرون. فرمانده پایگاه هم تا دم راهرو همراهم آمد. وقتی نگاه کرد، دید از پانزده نفر داوطلب، چهار پنج نفر، بیشتر توی راهرو نیستند. اغلب رفته بودند پیِ کارشان! از یکی از بچهها پرسید:
«بقیه کجان؟»
گفت: «وقتی این برادر اومد از حال و هوای جبهه برامون تعریف کرد، بچه ها از جبهه رفتن منصرف شدن!»
فرمانده پایگاه نگاهی به من کرد و گفت:
«همراه من بیا.»
وقتی به در خروجی رسیدیم، گفت:
«زیدالله چی به بچههای مردم گفتی که رفتن پیکارشون؟»
گفتم: «والا من حرف خاصی نزدم؛ فقط از آتشتهیه و توپ و خمپاره و گرسنگی و بیخوابی جبهه براشون صحبت کردم.»
دست زد پشت شانهام و گفت:
«بالاغیرتی تو دیگه هیچوقت از جبهه رفتن برای کسی خاطره نگو؛ تبلیغم نکن! اگه بخوایم با دست فرمون تو پیش بریم، هیشکی دیگه نمیآد ثبت نام کنه بره جبهه. برو خدا پدرت رو بیامرزه.»
ده روز بعد به جبهه رفتم و در عملیات فتحالمبین اسیر شدم.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۷۳، ۷۴