با بچههای مکتب صادق (۲۷)؛
شهیدی که عاشق اسم حسین بود
یک روز شیرینی گرفته بود و آمد مکتب. همه رفقای نزدیک را هم جمع کرد و گفت: بچهها از امروز اسمم حسین صفری است. همه از این به بعد مرا حسین صدا کنید.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید بهمن صفری (متولد ۱۳۴۶، تاریخ شهادت: ۱۸ فروردین ۱۳۶۶-کربلای ۸)
روایت مهدی حسین زاده
عاشق اسم حسین
بعضی شبها برای درس خواندن گروهی در دبیرستان میماندیم. نزدیک کنکور این اقامتها بیشتر هم میشد. به یاد دارم بسیاری از شبها شهید صفری به همراه دوست نزدیکش آقا داود ملکی در دبیرستان میماندند و در یکی از کلاسها تا آخر شب با هم درس میخواندند. سعی و تلاش این دو بزرگوار که از بچههای دوره اول بودند، برای ما که یک سال کوچکتر بودیم، الگو بود.
در یکی از این اقامتهای شبانه، هنگام اذان مغرب ایشان رفت پشت بلندگوی میدان صبح گاه و اذان گفت: اذانی بسیار زیبا با صدای خوش جوانی عزیز و متخلق به اخلاق و خوش رو.
اذان را به اتمام رساند؛ ولی جمله اشهد ان امیر المومنین علیا حجتالله را فراموش کرد. وقتی اذان به پایان رسید، با همان خوشرویی و شادابی بهطرف ما آمد و گفت: من این جمله را فراموش کردم، به نظر شما چه کنم؟
دوستان حاضر هرکدام نظری دادند. یکی گفت: اذان مستحب است، اشکالی ندارد. ایشان قانع نشد. دیگری گفت: این جمله جزو اذان نیست و اگر گفته نشود، اشکال ندارد. ایشان بازهم قانع نشد.
یکی گفت دوباره اذان بگو. ایشان گفت که نه وقت اذان گذشته و خلاصه آرام و قرار نداشت. یکی از دوستان گفت: یکبار دیگر برو پشت بلندگو و جمله فراموششده را بگو. ایشان خوشحال شد و رفت پشت بلندگو و دوباره جمله را با همان صوت زیبا گفت.
آنچه از شهید بزرگوار بیشتر در ذهن میگنجد، خوشرویی و سختکوشی اوست. خیلی هم به امام حسین (ع) ارادت ویژهای داشت.
یک روز شیرینی گرفته بود و آمد مکتب. همه رفقای نزدیک را هم جمع کرد و گفت: بچهها از امروز اسمم حسین صفری است. همه از این به بعد مرا حسین صدا کنید.
بچههای شلوغ و ناقلا هم هی شیرینی میخوردند و میگفتند: چشم آقا بهمن، حتماً! شما چند بار دیگر شیرینی بگیر؛ حتماً اوامر شما را اطاعت میکنیم.
روایت سعید امارم
شهادت بهمن در کربلای ۸
ما محله ۱۳ آبان مینشستیم. قبل از آنکه به دبیرستان سپاه بروم، بااینکه بهمن صفری، بچهمحل بهحساب میآمد، هیچگاه او را در محله ندیده بودم. وقتی در مسیر بازگشت به منزل، در یک سرویس و محل قرار گرفتیم، تازه با او آشنا شدم و رفاقتمان شروع شد.
آقا بهمن یک سال از من بزرگتر بود و حسابی درسخوان و کوشا. رشته الکترونیک در دانشگاه ارومیه قبول شد. بسیار متین و خوشبرخورد و مهربان بود. کمحرف میزد و کسی را نمیرنجاند. در محیط دبیرستان بهواقع از حضور بهمن صفری استفاده میکردم و به رفاقت با او میبالیدم.
زمستان ۱۳۶۵ عزم جبهه کردم و به گردان زهیر لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفتم. بعد از عملیات کربلای ۵ بود و در شلمچه برای تثبیت مواضع خودی و عقب راندن دشمن قرار شده بود گردان زهیر، خطشکن عملیات کربلای ۸ باشد.
اواخر اسفند ۱۳۶۵ خبر آمد قرار است عملیات کربلای ۸ انجام شود. ما در عقبه تیپ به خط شدیم تا آماده حرکت به سمت خط مقدم شویم؛ اما یکباره خبر شهادت داود حیدری، فرمانده دلیر و نامآور گردان زهیر را آوردند. گویا او در یک مرحله از شناساییها به شهادت رسیده بود. بعد هم معاون گردان اعلام کرد همه برای ایام عید به مرخصی میرویم و بعد از نوروز دوباره به جبهه برمیگردیم.
بعد از عید دوباره به منطقه برگشتیم و سحرگاه ۱۸ فروردین، عملیات کربلای ۸ در همان منطقه شلمچه و کانال ماهی و خاکریزهای اطرافش آغاز شد.
درگیری بسیار شدید بود و مجروح و شهدای زیادی دادیم. دو اتفاق متفاوت برای من و بهمن صفری افتاد. هردومان بهشدت زخمی شدیم. من ترکش خوردم و بهمن گلوله خورد. او بهشدت خونریزی کرد تا شهید شد. من هم داشتم از شدت خونریزی بیهوش میشدم که یکی از بچههای محل در اوج درگیری و شلیک گلوله و توپ و ترکش و خمپاره، مرا با هر سختی که بود، روی دوشش انداخت و عقب آورد.
گروهان ما یک منشی داشت به نام محمد کچویی که میخواست برود خط مقدم تا آمار مجروحان و شهدا را ثبت کند. رفیق ما به محمد کچویی گفت: من از نفس افتادهام.از داخل کانال بیا بالا و کمک کن.
محمد کچویی از کانال آمد بیرون و دونفری مرا چند قدم آوردند که یک خمپاره درست جلویمان منفجر شد. هر سه زخمی شدیم و من دوباره مجروح شدم. یک ترکش بزرگ هم به سر محمد کچویی خورد و به شهادت رسید؛ اما رفیق ما دستبردار نبود و با هر زحمتی بود، مرا عقب آورد و به پست امداد رساند. بدن بهمن صفری اما همانجا ماند تا یازده سال بعد.
روایت نادر صفری؛ برادر شهید
وصال مادر و فرزند شهیدش در تشییع عمومی شهدا!
یازده سال بعد و در نیمه اردیبهشت ۱۳۷۷ طی عملیات جستوجوی پیکر شهدا، جنازه مطهر برادرم بهمن هم پیدا شد و به میهن بازگشت.
خبر رسید که تعدادی از شهدای تفحص شده در منطقه جنوب را برای تشییع به معراج شهدا آوردهاند. قرار بود بعد از نماز جمعه تهران، تشییع باشکوهی انجام شود و مادرم هم مثل همیشه برای تشییع شهدای تازه تفحص شده و شهدای گمنام رفت.
آن جمعه ساعت چهار بعدازظهر پدرم تماس گرفت و گفت که مادرت از صبح که به نماز جمعه رفته، هنوز برنگشته است. با نگرانی از من خواست سریع پیگیر موضوع شوم.
خیلی جاها را گشتم؛ اما فایدهای نداشت. حدود ساعت ده شب پدر تماس گرفت که مادرت برگشته خانه. سراسیمه خود را رساندم. مادرم آنقدر گریه کرده بود که حالش بد بود.
پرسوجو کردم و متوجه شدم در تشییع پیکر شهدا بعد از نماز جمعه، کنار تریلیهای حامل پیکرها رفته و یکییکی نامهای روی تابوت شهدا را خوانده است. تریلی دوم یا سوم بود که اسم بهمن را دیده. فریاد کشیده و بر سروصورتش زده بود.
باورش نمیشده و از خانمهای کناردستی پرسیده، آنها هم گفته بودند شهید بهمن صفری است و در شلمچه و در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسیده.
مادر ولولهای برپا کرده بود و شیونکنان و بر سر زنان به همراه تریلیها رفته بود تا معراج شهدا. در معراج بعد از یازده سال به فرزند شهیدش رسیده بود. تابوت را بازکرده بودند و مادرم کنار پیکر پاک بهمن عزاداری کرده بود و تا آخر شب آنجا مانده بود.
بهمن عاشق امام حسین (ع) بود و پیکرش هم در ایام عزاداری سید و سالار شهیدان برگشت. درست در آستانه عاشورای حسینی سال ۱۳۷۷ تشییع شد و در مزارش آرام گرفت.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۲۷، ۴۲۸، ۴۲۹، ۴۳۰، ۴۳۵، ۴۳۶