با بچه های مکتب صادق (۲۸)؛
مسابقه صندلی کشی و خاطره به یادماندنی از شهید محمد عربی
من از فرصت استفاده کردم و صندلی را کشیدم و گذاشتم پشت خودم؛ اما وقتی برگشتم که با خیال آسوده بنشینم، چشمتان روز بد نبیند! محکم از پشت خوردم زمین. این بار هم قهقهه همه رفت هوا.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
در یک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی هم رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید محمد عربی، متولد ۱۳۴۸، تاریخ شهادت: ۲۰ فروردین ۱۳۶۶-کربلای ۸
روایت محمد سوری
سال ۱۳۶۲ که وارد مکتب شدیم، چهره لانه جاسوسی سابق با الآن خیلی فرق داشت. بالای میدان صبحگاه یک خیابان بود پر از درخت توت و شاهتوت. وقتی بعد از صبحگاه در آن خیابان رژه میرفتیم، توتها به زمین میافتاد و بچهها جمع میکردند و میشستند و دورهم میخوردند.
آن زمان، رسم دبیرستان این بود که موها را از ته و با شماره ۴ بزنیم…یک روز من و محمد عربی تصمیم گرفتیم بعد از کلاس برویم سراغ درخت توت و دلی از غذا در بیاوریم.
سر محمد کچل بود و من به محمد گفتم: تو این پایین بمان، من میروم بالا و هرچه توت و شاتوت چیدم، میاندازم پایین و تو آن را در کیسه مشمایی جمع کن.
سریع از درخت رفتم بالا و محمد پایین درخت شاتوت ایستاد. چند تا شاتوت از آن بالا انداختم که خورد توی سر کچل محمد و ترکید. جا بهجای سر محمد قرمز شد. خندهام گرفت. خودش هم میخندید. آنقدر با مزه شده بود که حواسم فقط به پرتاب شاتوت به سر محمد بود.
گفتم: شنیدهام یکی از معلمها آمده و گفته چرا بچهها میروند روی درخت و میوه میچینند. محمد هم بلندبلند داد میزد: بیخود بابا… بیخود! ما میوهها را نخوریم، خراب میشود و نعمت الهی هدر میرود.
همان موقع از شانس ما همان مربی آمده بود پشت سر ما و همه حرفهای ما را شنیده بود. با عصبانیت گفت: آقا بیا پایین! بالای درخت چه میکنی؟! و کلی ما را دعوا کرد.
سریع آمدم پایین و عذرخواهی کردیم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم. توتهای جمع شده را هم ریختیم داخل یک جعبه شیرینی و سر فرصت با بچهها نوش جان کردیم.
روایت منصور پرچمی
بچههای مکتب روحیههای متفاوتی داشتند. برخی درسخوان و نمونه بودند. بعضی در اخلاق و عرفان و تقوا زبانزد بودند. بعضیها شلوغ و زرنگ بودند، یک عده هم مظلوم و سربهزیر و دوستداشتنی.
محمد عربی از نگاه من، هم تیز و بز و زرنگ بود، هم دوستداشتنی. خوشاخلاق بود و من که دوره سومی و یک سال کوچکتر از او بودم، خیلی خوشحال بودم که او با خوشخلقی و روی خندان با ما برخورد میکند.
یک روز طبق روال همیشه رفتیم نماز و ناهار. آن روز غذا چلوکباب کوبیده بود و سالن غذاخوری شلوغ. معمولاً اینجور مواقع صندلی برای نشستن سر میزها کم میآید.
به اطراف نگاه کردم. محمد عربی با آن حالت خندان و بشاش با رفقایش ظرف غذا در دست، داشتند دنبال جای خالی میگشتند.
یکی از بچهها یک صندلی را کشید که بنشیند، محمد عربی هم با سرعت صندلی را کشید و گذاشت جلوی خودش. خنده رفقا رفت هوا. تا آمد بنشیند، من از فرصت استفاده کردم و صندلی را کشیدم و گذاشتم پشت خودم؛ اما وقتی برگشتم که با خیال آسوده بنشینم، چشمتان روز بد نبیند! محکم از پشت خوردم زمین. این بار هم قهقهه همه رفت هوا.
بهسرعت خودم را از روی زمین جمع کردم و برگشتم. دیدم محمد عربی درحالیکه لبخند بر لب داشت، روی صندلی نشسته و مشغول غذا خوردن است.
باورم نمیشد که چگونه در عرض یکی دو ثانیه با زبلی و فرزی، اینگونه صندلی را از زیر من کشیده و من پخش زمین شدم. خودم هم خندهام گرفته بود. رفتم بالای سرش و گفتم: آقا محمد، دم شما گرم داداش! خیلی باحالی! سرش را بالا آورد و گفت: باحالی از خودته داداش. منصور جان ما خودمان به همه میزنیم، تو آمدهای به ما بزنی؟!
تا مدتها در سالن غذاخوری میخواستم روی صندلی بنشینم، اول با دست صندلی را میگرفتم و بعد مینشستم…
وقتی بعد از عملیات کربلای ۵ به تهران برگشتیم و سراغ محمد عربی را از بچهها گرفتم، گفتند برای ادامه عملیات در منطقه مانده است.
فروردین سال ۱۳۶۶ یکی از روزهای بهار، خبر شهادت محمد عربی هم دهانبهدهان در مکتب پیچید. بهتزده به راوی خبر نگاه میکردم. چهره خندان آقا محمد یکلحظه از پیش چشمانم کنار نمیرفت.
وقت ناهار که شد، یاد آن صندلی بازی با محمد عربی افتادم و اشک چشمانم را پر کرد. کاش محمد بود و دوباره صندلی را میکشید و با رفقا به زمین خوردن من میخندیدیم.
علی غریب تعریف کرد: محمد عربی را شب قبل از عملیات (کربلای ۸) دیدم که بهجای شلوار نظامی، شلوار کردی پوشیده بود و فانوسقه اش را بسته بود روی شلوار کردیاش.
کلی باهم صفا کردیم و گفتیم و خندیدیم. فردایش و در حین عملیات کربلای ۸، پیکرش افتاده بود در کانال ماهی و دقیقاً وسط تقاطع سهراه شهادت. وقتی جنازهاش را با همان تیپ مشتی و ترکیب باحال و انگشتر عقیق در دستش دیدم که خیلی راحت و آرام شهید شده و در آن اوضاع وحشتناک آتش دشمنروی زمین آرام دراز کشیده، خیلی به حالش غبطه خوردم.
یاد روزهای قبل از عملیات افتادم که با محمد عربی و رضا شفیعی در اردوگاه کنار رودخانه جراحی در صید کردن و کباب کردن و خوردن ماهی، دور از چشم مسئولان گردان باهم شریک شدیم و کلی حال کردیم و خندیدیم.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۴۴، ۴۴۵، ۴۴۹، ۴۵۰، ۴۵۱