به مناسبت بزرگداشت ایام مناسک حج؛
تبلیغ آرمانهای انقلاب بین حجاج
من به عربی جواب دادم: منظورتون از اعلامیه چیه؟ یکی از پلیسها به کیوسک تلفن رفت و با چند برچسب برگشت. فرمانده شان برچسبها را به من نشان داد. با خون سردی به او نگاه کردم و گفتم: این پیام امام خمینی درباره اتحاد مسلموناست. مگه شما با اتحاد مسلمونا مخالفین؟ پیام رو بخون ببین چی نوشته.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، علی عچرش از رزمندگانی است که در هشت سال دفاع مقدس نقش پررنگی را در امدادرسانی هلالاحمر به مجروحان در جنگ ایفا نموده است.
وی برای برههای از زمان و در قالب نقش امدادگری برای حجاج ایرانی در ایام برگزاری مناسک حج، عازم سرزمین وحی میشود و در آنجا در کنار ایفای نقش امدادگری به ترویج و تبلیغ آرمانهای انقلاب در قالب توزیع اعلامیه پیام امام خمینی در برائت از مشرکین میپردازد که در این راه با مخاطراتی نیز همراه میشود.
به مناسبت بزرگداشت موسم حج ابراهیمی خاطرات وی در این خصوص منتشر میشود:
سال ۱۳۶۲ بعد معنوی و بعد سیاسی حج برای ما مهم بود. سعی میکردیم با تبلیغات، حجاج کشورهای دیگر را با انقلاب اسلامی آشنا کنیم.
در سفر حج دو راهپیمایی بزرگ داشتیم: راهپیمایی اتحاد مسلمین در مدینه و راهپیمایی برائت از مشرکین در مکه.
ما در ابتدای سفرمان از سفارت ایران در جده، تراکتها و برچسبها و عکسهای کوچک امام را گرفتیم و برای تبلیغات به مکه و مدینه بردیم.
مأموران سعودی، حجاج ایران را زیر نظر داشتند و بهمحض پیدا کردن کتاب یا عکس از هرکسی، او را به ایران برمیگرداندند
معمولاً برچسبهای کوچک پیام امام را در جیبهایم میگذاشتم و در جاهای مختلف میچسباندم. یکشب به مسجدالنبی (ص) رفتم و نماز خواندم. در مسیر برگشت به بیمارستان، چند کیوسک تلفن سر راهم بود. داخل یکی از کیوسکها رفتم و چند تراکت پیام امام را به دیواره کیوسک در جایی که دیده نمیشد، چسباندم.
پیامهای امام به زبان عربی ترجمهشده بود. دوتا از امدادگرهای بیمارستان با فاصله کمی پشت سر من بودند. آنها از دور مرد عربی را دیدند که بهسرعت خودش را به دو مأمور سعودی رساند و با اشاره به کیوسک چیزی به آنها گفت.
بچههای امدادگر میخواستند خودشان را به من برسانند؛ اما زودتر از آنها دو پلیس سعودی به من رسیدند و مرا با خودشان بردند.
کنار قبرستان بقیع در محوطه پارکینگ، یک ایستگاه موقت پلیس بود. مرا به آنجا بردند و با آن شاهد روبرو کردند. یکی از پلیسها گفت: این آقا شما رو دیده که تو کیوسک تلفن اعلامیه چسبوندین.
من به عربی جواب دادم: منظورتون از اعلامیه چیه؟ یکی از پلیسها به کیوسک تلفن رفت و با چند برچسب برگشت. فرمانده شان برچسبها را به من نشان داد و گفت: منظورم اینه. حالا متوجه شدی؟
با خون سردی به او نگاه کردم و گفتم: این پیام امام خمینی درباره اتحاد مسلموناست. مگه شما با اتحاد مسلمونا مخالفین؟ پیام رو بخون ببین چی نوشته.
یکی از مأمورها جواب داد: شما ایرانیا برای انجام فرایض حج به اینجا نمیاین. شما میاین تظاهرات کنین. من هم آیه برائت از مشرکین را خواندم و گفتم: خداوند و پیامبرش از مشرکین بیزارن. او گفت: نه شما فقط برای شلوغ کاری میاین.
مأمور سعودی از من خواست جیبهایم را خالی کنم و بقیه برچسبها را روی میز بریزم. من کمی مقاومت کردم. یکدفعه پلیسی وارد شد که با دیدنش فکر کردم هیولا آمده. نمیدانم از ترس، این فکر به سرم زد یا واقعاً هیولا بود.
رحمان چترروز یکی از همان دو امدادگری که در خیابان بودند، دنبال من به ایستگاه پلیس آمد خبری بگیرد. هیولا بیرون رفت و فریاد زد: امشی (برو)! رحمان با دیدن سایه بلند و صدای وحشتناک هیولا، ترسید و پا به فرار گذاشت و رفت.
هیولا دستم را گرفت و مرا تکان داد و به عربی از من خواست که هرچه اعلامیه و برچسب در جیبهایم هست، روی میز بریزم. زورش زیاد بود. بهقدری به دستم فشار آورد که دستم داشت میشکست. فریاد زدم: ولم کن. دست کردم و همه جیبهایم را خالی کردم.
پلیسی که درجهاش بالاتر از هیولا بود، به من گفت با این مدارک الآن تو را بازداشت میکنم. من هم جواب دادم: من رو از بازداشت می ترسونین؟ اگه ما از این چیزا می ترسیدیم که انقلاب نمیکردیم. ما جلوی شاه و آمریکا که شیطان بزرگه، وایسادیم!
من زبان آنها را میفهمیدم و به عربی با آنها صحبت میکردم. گاهی با آنها شوخی و گاهی جدی حرف میزدم. زیاد حساسشان نمیکردم. مأمور عربستانی با شنیدن این حرف گفت: تو رو به کشورت برمی گردونم. خندیدم و گفتم: چه خوب. خداخیرتون بده. الان دو ماه که خونواده ام رو ندیدم.
مأمور با دیدن بیتفاوتی من در برابر تهدیدش، موضعش را عوض کرد و گفت: این بار از تو میگذرم و آزادت میکنم، اما دیگه این کار رو نکن.
در مدتی که در عربستان بودم، شهربانو از مخابرات با بیمارستان تماس میگرفت و باهم حرف میزدیم. بعد از پیروزی انقلاب، شهربانو مثل همه بچههای انقلابی، شبانهروز فعالیت میکرد و کمتر در خانه میماند.
سوغاتی سفر حج
روزهای آخر سفر، همسفرها به دنبال خرید سوغاتی بودند. موقع خداحافظی گفتم سوغاتی نمیبرم. همان موقع خواهرم مجیده گفت: علی، این چه حرفیه! زشته جلوی شوهرای ما! اونا چی می گن: برادرشون حج رفته، اما برای خواهراش سوغاتی نیاورده!
در سفر حج، دولت دو هزار و پانصد ریال سعودی معادل پنج هزار تومان به حجاج میداد. در کنار ارز دولتی، حاجی میتوانست دو هزار تومان با خودش به سفر حج ببرد.
یکشب در مدینه، بیخوابی به سرم زد.نمیدانستم سوغات بخرم یا نخرم. یاد حرفهای خواهرم افتادم. هنوز نمیدانستم کار درست چیست.
بچهها سالهای قبل پولهایشان را جمع کردند و برای کمک به جبهه فرستادند. سال ۱۳۶۱ با پول جمع آوری شده از بچهها و کمک دولت، چند تا آمبولانس برای جبهه خریدند. یکی از خانمهای بهیار، آن سال بهتنهایی ششصد ریال سعودی کمک کرده بود.
سال ۱۳۶۲ با بچههای هلالاحمر، بخشی از پولمان را کنار گذاشتیم و برای امدادگرهای جبهه، هدیه خریدیم. با ما بقی پولم هم برای خواهرها و برادرها و خانواده عیال سوغاتی خریدم. برای عیال هم چند دست قاشق چنگال خریدم.
قاشق و چنگالها را به فامیل دادیم؛ حتی یک تکه پارچه هم گیر عیالم نیامد. چند نفر از دوستانم رادیو نه موج خریدند. با این رادیو، برنامه شبکه های رادیویی دورترین کشورها را میشنیدیم. شبها در حیاط بیمارستان مدینه دور هم مینشستیم و اخبار سراسری رادیو را گوش میکردیم.
یکشب گوینده اخبار سراسری، خبر حمله موشکی به دزفول و آمار شهدا و زخمیها را اعلام کرد. ناراحت شدم. با اینکه امدادگری در حج، دست کمی از کار کردن در جبهه نداشت، اما با شنیدن اخبار موشکباران شرمنده شدم.
بعد از اعلام این خبر، آقای علی پور، معاون امداد هلالاحمر، سراغم آمد و به شوخی گفت: عچرش، اینجا چیکار می کنی؟ تو مگه مسئول امداد دزفول نیستی؟ بلند شو برو دزفول. من هم به شوخی جواب دادم: مگه هواپیمای اختصاصی دارم همین حالا برم. شما به حج دعوتم کردین، حالا هم به دزفول برگردونین.
روز بعد از مدینه به جده و از جده به تهران حرکت کردم. آن روز برای اهواز پرواز نداشتیم. از تهران با هواپیمای سی ۱۳۰ به اهواز رفتم.
منبع:
رامهرمزی، معصومه، امدادگر کجایی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۳۹۹، صص ۲۸۸، ۲۸۹،۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳