با بچههای مکتب صادق (۳۲)؛
ایستادگی تا پای جان
هدایت الله فرجی گفت: پیکر مطهر مجتبی آزادی و حسن اربابزاده را تشخیص دادیم. آرام کنار هم افتاده بودند. آن دو رفیق صمیمی در گرمای سوزان مرداد ۱۳۶۷ تا پای جان جنگیده و به شهادت رسیده بودند. صورتشان میدرخشید. گریهمان گرفت؛ اما باید شهدا را بهسرعت منتقل میکردیم.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صد و پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
در یک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
(شهید حسن (منصور) اربابزاده، متولد ۱۳۴۹، شهادت: ۱ مرداد ۱۳۶۷-جاده اهواز خرمشهر-عملیات غدیر)
روایت محمد اربابزاده؛ برادر شهید
منصور برادر کوچکتر من بود. از همان نوجوانی علاقه داشت با من به جبهه بیاید. من زیاد به منطقه میرفتم و برادر بزرگترمان هم اهل جبهه بود و جانباز.
بچه خیابان ری، کوچه معتمد رضایی، کوچه شهید مسعودیان، از محلههای قدیمی میدان قیام بودیم. هر بار که به جبهه میرفتیم و برمیگشتیم، منصور به سراغم میآمد و از من میخواست که خاطرات جبهه و شهدا را برایش تعریف کنم.
دقیقاً همانطور که توضیح میدادم، تقلید میکرد و با لبخند روی فرش به زمین میافتاد و مثلاً شهید میشد. من هم چون عشق و علاقهاش را میدیدم، هر بار خاطراتم را مفصل برایش تعریف میکردم.
دوران راهنمایی را که پشت سر گذاشت، پیشنهاد دادم به دبیرستان سپاه برود. خود سپاهی بودم و منصور هم بهشدت علاقه داشت که پاسدار شود. مراحل گزینش و امتحان ورودی را پشت سر گذاشت و پذیرفته شد.
خیلی زود با مردم ارتباط برقرار میکرد و در مسجد و محل، خیلی دوست و رفیق داشت. اوقات فراقت را همیشه در مسجد و حوزه علمیه حاج ابوالفتح در نزدیکی میدان قیام میگذراند. بسیاری از مواقع هم در دبیرستان سپاه میماند و به درس و تحصیل و آموزش عقیدتی مشغول بود.
حضور منصور در جبهه
سال ۱۳۶۷ اوضاع جنگ بهگونهای شد که منصور احساس کرد حتماً باید برود جبهه. پدر و مادرم هم راحت موافقت کردند؛ چون من و برادرم مرتب در جبهه بودیم و حضور فرزندانشان در جبهه برایشان عادی و طبیعی بود.
وسایلش را جمع کرد و با رفقای همرزمش رفتند و در گردان امام حسن (ع) تیپ الزهرا (س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) سازماندهی شدند. پسازآن یکبار با تهران تماس گرفت و گفت در عقبه لشکر و تیپ در منطقه غرب است.
خداحافظی آخر
حدود یک ماه در منطقه بود که آمد مرخصی. به خانه که رسید، بعد از حال و احوال رو کرد به من و گفت: داداش دو روز بیشتر مرخصی ندارم، آمدهام شما و فامیل را ببینم و دوباره برگردم. اگر میتوانی، بیا با موتور به خانه اقوام برویم. میخواهم با همه خداحافظی کنم. خاله و دایی و عموها خیلی به منصور علاقه داشتند؛ چون بسیار خوشخلق و خونگرم بود.
موقع خداحافظی، طوری مرا بغل کرد و بوسید که باز تعجب کردم و برایم تازگی داشت. محکم مرا در آغوش گرفت و با خنده گفت: حلالم کنید.
شهادت در عملیات سرنوشت
روز ۱ مرداد ۱۳۶۷ که دشمن بعثی بهقصد تصرف خرمشهر و اهواز و خوزستان، با همه قوا به مرزهای ما حمله کرد، منصور با گردان امام حسن (ع) برای دفع حمله دشمن به آن منطقه درگیری اعزامشده بود.
از سوی دیگر، من و چند نفر از رفقایم میخواستیم برای عملیات مرصاد به کرمانشاه برویم. ساعت شش صبح با بچهها قرار داشتم که ساعت یک نیمهشب، برادر بزرگم علی با حالتی مضطرب به منزلمان آمد.
تا وارد شد زد زیر گریه! گفت: حسن مجروح شده و حالش بد است. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: حقیقت را بگو. باز بغضش ترکید و گفت: به شهادت رسیده.
اشک امان هردویمان را برید. سجده شکر بهجا آوردم و به رفقایم زنگ زدم که بدون من به منطقه اعزام شوند. باید مقدمات تشییع برادرم را فراهم میکردیم.
به معراج شهدا رفتیم. درب تابوت را باز کردیم، پیکر مطهرش با لبخندی روی لب، روبهرویمان بود. دو گلوله کالیبر سنگین به سینه و شکمش خورده بود. در جیب پیراهنش قرآن جیبی خونآلودی پیدا کردم و تسبیح و انگشترش را هم از جیب شلوارش برداشتم.
مقدمات کار تشییع را انجام دادیم. مراسم با شکوهی در محل برگزار شد و پیکرش را از جلوی مسجد حاج ابوالفتح که عمری را در آنجا گذرانده بود، تشییع کردیم.
طلبههای حوزه علمیه و بسیجیان مسجد سنگ تمام گذاشتند. در کوچه و میدان قیام، جمعیت موج میزد.مردم پیکر حسن را از میدان قیام نا چهارراه مولوی و از آنجا تا مسجد امام حسین (ع)، بازارچه سعادت، روی دوش خود تشییع کردند. مسافت زیادی بود؛ اما مردم حقشناس و کسبه شریف محل، با نوحهخوانی و مرثیهسرایی این مسافت طولانی را آمدند.
از مسجد امام حسین (ع) حسن را به بهشتزهرا (س) بردیم و در قطعه ۴۰، بدون غسل و کفن به خاک سپردیم.
روایت هدایت الله فرجی
اواخر تیرماه ۱۳۶۷ ارتش عراق بار دیگر در منطقه جنوب خوزستان، خطوط دفاعی مرزی را شکست و با تسلط دوباره بر جاده اهواز-خرمشهر، حدود سی کیلومتر از این جاده استراتژیک را اشغال و مسدود کرد.
اوضاع خطرناکی در خوزستان به وجود آمد. روزهای فوقالعاده گرم با آفتاب سوزان اواخر تیر بود و گاهی دمای هوا به نزدیک ۶۰ درجه میرسید. بلافاصله به تیپ الزهرا (س) لشکر ۱۰ دستور دادند جلوی پیشروی برقآسای ارتش مجهز عراق را که همراه تیپهای زرهی با تانکهای جدید تی ۷۲ و تی ۶۴ بهسرعت هر مانعی را نابود میکرد، بگیرند.
اول مرداد پس از نبرد سخت و سنگین صبح، بعدازظهر فرمان رسید که نیروهای اطلاعات عملیات تیپ به موقعیت درگیری در محور جاده اهواز-خرمشهر حرکت کنند.
با تویوتا به سمت منطقه درگیری حرکت کردیم. حاج خادم هم فرماندهان گردان امام حسن (ع) را توجیه کرده بود که جاده اهواز خرمشهر را ببندند و مانع پیشروی بیشتر عراقیها شوند، گردانی که کمی بیشتر از یک گروهان کامل نیرو داشت و ناچار باید وارد نبردی کاملاً نابرابر میشد.
گردان بهمحض رسیدن به منطقه با تیپ زرهی دشمن درگیر شد و نیروها با جانفشانی و شجاعت وصفناشدنی، حماسهای ماندگار آفریدند.
نیروهای عراقی به سمت شرق جاده و انتهای کارون که از اهواز به خرمشهر میرفت، کشیده شده بودند؛ اما پیشروی آنها متوقف مانده بود و با گردان امام حسن (ع) بهشدت درگیر شده بودند.
وقتی ما به موقعیت رسیدیم، درگیری به پایان رسیده بود و بعثیها تا نزدیک مرز و نقاطی که از تیررس رزمندگان اسلام دور بود، عقبنشینی کرده بودند. نیروهای گردان امام حسن (ع) بهغیراز تعداد اندکی که صبح مجروح و به عقب منتقلشده بودند، همه شهید شده بودند.
مشغول جمعآوری پیکر شهدا شدیم که در اطراف پخش بودند؛ چون تعداد نیروها کم بود و در سطح دشت گسترشیافته بودند تا دفاع کنند.
در شرق جاده، شهدای بسیاری را پیدا کردیم که بوتههای خار را برای جانپناه انتخاب کرده بودند. با حمید سلطانی و حمید ملک در دشت دنبال شهدا میگشتیم که زیر بوتهای، پنج شهید کنار هم پیدا کردیم.
پیکر مطهر مجتبی آزادی و حسن اربابزاده را تشخیص دادیم. آرام کنار هم افتاده بودند. آن دو رفیق صمیمی در گرمای سوزان مرداد ۱۳۶۷ تا پای جان جنگیده و به شهادت رسیده بودند. صورتشان میدرخشید. گریهمان گرفت؛ اما باید شهدا را بهسرعت منتقل میکردیم.
وقتی بعد از شناسایی منطقه و اطمینان از عقبنشینی دشمن برگشتیم اهواز، یکی از مجروحان تعریف کرد که در حال انتقال به عقب بوده که دیده عراقیها به بچههای باقیمانده گردان و مجروحها با قساوت تمام تیر خلاص میزدند.
اگر ایثارگری شهدای گردان امام حسن (ع) نبود، احتمالاً روز اول مرداد ۱۳۶۷ صدها نفر شهید یا اسیر میشدند.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۶۸۴، ۶۸۵، ۶۸۶، ۶۸۷، ۶۸۸، ۶۸۹، ۶۹۰