آخرین تلاشهای رضاخان و اشغال ایران
همانطور که گفتم، با پیشرفت آلمان نازی در جنگ جهانی دوم، مناسبات صمیمانهای بین رضاخان و هیتلر به وجود آمد. ارتش آلمان تا کوههای قفقاز پیشروی کرده بود و به مرزهای ایران نزدیک میشد. متفقین به وحشت افتادند و با اطلاعاتی که از درون دربار رضاخان داشتند، مطمئن شدند که اگر ارتش آلمان بتواند خود را به مرزهای ایران برساند، رضاخان صددرصد در اختیار آلمانها قرار خواهد گرفت و آلمان هیتلری از طریق ایران میتواند بر خاورمیانه از سویی و بر سایر مستعمرات انگلیس که هندوستان مهمترین آنها بود، از سوی دیگر اعمال کنترل کند. آیا مسأله گرایش رضاخان به آلمان نازی ساختگی بود یا واقعیت داشت؟ باید بگویم که کاملاً واقعیت داشت. از مدتها قبل، نزدیکیهای سیاسی بین آنها ایجاد شده بود و رضاخان با هیتلر و بلندپروازیهای او همدلی داشت. ولیعهد هم در همین عوالم بود و در صحبتهایش با من موفقیت آلمان را صددرصد میدانست. او در اتاقش نقشهای نصب کرده بود و در آن شهرهایی که توسط آلمانها اشغال میشد را علامتگذاری میکرد. او به من دستور داد که از طریق رادیو به وسیله سنجاق پیشرفت لحظه به لحظه جنگ را در نقشه منعکس کنم. رضاخان یک قزاق بود و اطلاعات نظامی کلاسیک نداشت و مسائل را ساده میدید. لذا میتوان گفت که حتی او نیز به نوبه خود تحت تأثیر حرفهای پسرش قرار میگرفت.
این رؤیای رضاخان مدت زیادی نپایید و با شروع شکستهای آلمان کابینه آلمانوفیل متیندفتری را کنار گذاشت و علی منصور (منصورالملک) را مأمور تشکیل کابینه کرد [تیر ۱۳۱۹]. منصور به تکاپو افتاد و هر روز در حال مذاکره با سفرای انگلیس (در درجه اول) و روسیه و آمریکا بود. با وزیرمختار انگلیس (سرریدر بولارد) و آمریکا (دریفوس) ملاقات خصوصی داشت، ولی هیچگاه نشنیدم که سفیر شوروی(اسمیرنوف) را به تنهایی ملاقات کرده باشد. منصور ماحصل مذاکراتش را مرتب به اطلاع رضاخان میرسانید و میگفت که متفقین نسبت به شما عدم اعتماد پیدا کردهاند. رضاخان با عصبیت میگفت که این عدم اعتماد بیجا است و صحیح نیست، به آنها اطمینان بده که صحیح نیست! به هر حال، این اعتماد شفاهی رضاخان برای انگلیسیها که از درون دربار او اطلاعات دقیق داشتند و از گرایشهای او به آلمان مدارک مستند داشتند، کافی نبود. منصور در ملاقات بعد (نیمه دوم مردادماه ۲۰) گفت که انگلیسیها میگویند که اگر شاه راست میگوید برای ابراز حسن نیت خود این ۶۰۰ کارشناس آلمانی را با خانوادههایشان ظرف ۴۸ ساعت اخراج کند! رضاخان نیز ظرف ۲۴ ساعت کارشناسان آلمانی را، که در استانهای مختلف کار میکردند، جمعآوری کرد و با اتوبوس از راه ترکیه اخراج کرد و از سفارتخانههای متفقین هم خواست که با اعزام نماینده بر خروج آنها نظارت کنند! ظاهراً مسأله حل شده بود و رضاخان تصور میکرد که خطر عزل او توسط متفقین منتفی شده است! ولی در ملاقات بعد، منصور مسأله کمکرسانی به شوروی را مطرح کرد و گفت که سفرای سهگانه میگویند چون آمریکاییها میخواهند مقادیر زیادی سلاح به شوروی کمک کنند، لذا باید خطوط ارتباطی و راهآهن ایران در اختیار سه کشور قرار گیرد. رضاخان پاسخ داد که من نه فقط این کار را انجام میدهم، بلکه بیش از این نیز با آنها همکاری میکنم و مراقبت این راهها را عهدهدار خواهم شد و حفاظت کامل محمولههای متفقین را تضمین میکنم! منصور پاسخ رضاخان را به متفقین اطلاع داد و چنین جواب آورد که آنها خود میخواهند حفاظت راهها را به دست داشته باشند (متن این مذاکرات را مرتباً ولیعهد برای من نقل میکرد). رضاخان که چنین دید سرریدر بولارد وزیرمختار انگلیس و اسمیرنوف سفیر شوروی را به کاخ سعدآباد احضار کرد و نظر قطعی آنها را خواست. پاسخ همان بود که ارتشهای سهگانه دوستانه وارد ایران خواهند شد و تأمین جادههای ارتباطی را رأساً به دست خواهند گرفت. ولیعهد برای من گفت که رضاخان با ناراحتی گفته بود من که چندین سال این مملکت را امن نگه داشتم چگونه نمیتوانم چند راه را برای شما امن نگه دارم؟ آنها پاسخ داده بودند که طرح ورود ارتش سه کشور به ایران تصویب شده است و از دستشان کاری برنمی آید! پس از این مذاکرات، رضاخان، آن مرد پرقدرت یکباره فرو ریخت و به فردی ضعیف و غیر مصمم تبدیل شد و در ظرف چند روز قیافه و اندامش آشکارا پیرتر و فرسودهتر گردید.
بالاخره نیروهای سه کشور انگلیس و روسیه و آمریکا وارد خاک ایران شدند. رضاخان میدانست و برایش مسلّم بود که با ورود ارتش متفقین از سلطنت برکنار خواهد شد و لذا به ارتش خود دستور «مقاومت» داد. آیا رضاخان نمیدانست ارتش او، که سران آن همه و یا اغلب سرسپرده انگلیس هستند، نمیتواند در مقابل ارتش قدرتمند سه کشور مقاومت کند؟! او میدانست و انگیزه خود را از «مقاومت» به ولیعهد توضیح داده بود. محمدرضا دقیقاً به من گفت که پدرم میگوید:«من دیگر کارم تمام است، دستور مقاومت میدهم که اقلاً نگویند به قشون خارجی اجازه ورود داده است. این مقاومت به هر نتیجهای برسد برای من و زندگینامه من بهتر است.» به نظر من این عاقلانهترین تصمیم رضاخان بود و به این ترتیب، او که از کنارهگیری گریزی نداشت، میخواست از نظر افکارعمومی شرایطی ایجاد کند که تداوم سلطنت پهلوی توسط پسرش تضمین شود. شاید این توصیهای بود که انگلیسیها در آخرین لحظات به او کرده بودند؟! ولی این مقاومت بسیار آبکی و نمایشی بود، زیرا در مملکتی که «رجال» آن همه عامل انگلیس بودند، و در ارتشی که اُمرای آن عموماً سرسپرده دیرینه انگلیس بودند، و برای شاهی که همه میدانستند به وسیله انگلیس به قدرت رسیده بود، «مقاومت» در مقابل انگلیس و متحدین او خندهدار بود! به هر روی نیروهای متفقین وارد ایران شدند. آمریکاییها از جنوب آمدند و در خرمشهر پیاده شدند و در یک ستون در خوزستان، محور اهواز-دزفول پیشروی کردند. روسها در سه محور خراسان، بندر انزلی و آذربایجان شرقی وارد خاک ایران شدند و با خود نیروی زمینی مفصلی آوردند. انگلیسیها، که نیروهایشان در عراق مستقر بود، از محور قصرشیرین-باختران وارد شدند و با خود نیروی زرهی مجهزی آوردند.
در ستاد خصوصی ولیعهد
چند ساعت پس از اطلاع از ورود ارتش متفقین، رضاخان مسئولیت ارتش و فرماندهی کل قوا و به خصوص دفاع از تهران را به ولیعهد محول کرد. روز ۴ شهریور، محمدرضا به سرتیپ محمود امینی (که قبلاً در دانشکده افسری فرمانده گروهان محمدرضا و من بود) دستور تشکیل یک ستاد خصوصی داد. او هم همان روز، حدود ۱۵ سرلشکر و سرتیپ و سرهنگ را دعوت کرد و مرا نیز، با درجه ستوانیکمی، دعوت کرد و در ساختمانی در کاخ سعدآباد مستقر شدیم. همانروز، امینی دو هیأت برای بازرسی از خطوط استقرار لشکرهای یک و دو تعیین کرد. مرا به اتفاق سرهنگ مزیّن برای بازرسی از خطوط دفاعی لشکر یک فرستادند، تا شخصاً وضع را ببینم و محمدرضا را مطلع کنم. از کلیه نقاط «جبهه» و خطوط دوم (احتیاط) بازدید به عمل آمد. واحدها در دشت و نزدیک شهر مستقر شده بودند، در حالی که در کرج، به علت نزدیکبودن ارتفاعات به جاده اصلی، بهتر میشد دفاع کرد. واحدی که در مهرآباد بود، روی زمین صاف مستقر شده بود و نه سنگری داشت و نه خاکریزی! من پرسیدم که چرا اینطور است؟ یک فرمانده دسته گفت:«چه سنگری، چه خاکریزی؟! وضع تفنگ ما اینطور است!» تفنگش را گرفتم و نگاه کردم، دیدم تفنگ مشقی است که برای پیشفنگ و پافنگ در سربازخانهها درست میکردند تا برنوهای جنگی مستعمل نشود. این حادثه ظاهراً به حساب اشتباه اسلحهخانه گذاشته شد! اما اوضاع چنان تغییر کرده بود و روحیهها چنان نازل بود که این بازرسیها فایدهای هم نداشت.
چرا رضاخان در آن روزهای حساس فرماندهی کل قوا را به محمدرضا محول کرد؟! به نظر من عامل اصلی همان است که قبلاً گفتم، یعنی او که برکناری خود را حتمی میدانست، و در عین حال میدانست که این مقاومت صوری و نمایشی است و جنگ واقعی در کار نیست، میخواست زمینهای فراهم کند تا اولاً قدرت به ولیعهد منتقل شود، ثانیاً برای خودش و ولیعهد وجههای درست کند و تاریخسازی نماید. علل دیگری نیز در این تصمیم مؤثر بوده است: رضا خودش خوب میدانست که از مسائل نظامی به فرم جدید اطلاعی ندارد و پسرش لااقل دانشکده افسری را طی کرده است و مقداری مسائل تاکتیکی را فرا گرفته است. رضا برای حفظ پرستیژ خودش، که دستورات اشتباه ندهد، خود را کنار کشید. در مقابل، محمدرضا جوان بود و کسی از او توقع نداشت و اگر دستور اشتباهی میداد اعضای ستاد خصوصی، که افسران عالیرتبه بودند، او را راهنمایی میکردند و راهنمایی آنها برای ولیعهد سرشکستگی نداشت. به علاوه، رضا سخت دچار ضعف روحی شده بود و آن ابهت و یال و کوپال فرو ریخته بود و نمیخواست بیش از این در تصمیمگیریها، که به خونسردی و قاطعیت نیاز داشت، ضعف خود را در مقابل اُمرایش نشان دهد. پیشخدمت مخصوص رضاخان میگفت که او شبها نمیخوابد و دائماً در اتاقش قدم میزند و فکر میکند. حق هم داشت، زیرا میدانست که آینده ناگواری در انتظارش است.
وضع ستاد خصوصی ولیعهد به خوبی نشان میداد که «مقاومت» نمایشی است. اگر رضا واقعاً میخواست مقاومت کند، باید یک ستاد قوی تشکیل میداد و افسران باصلاحیتی که مطمئن بود سرسپرده انگلیس نیستند در آن میگماشت. در حالی که خود او به خوبی میدانست که افسرانِ عضو ستاد خصوصی محمدرضا کسانی نیستند که در مقابل انگلیس ایستادگی کنند.
ورود متفقین و نمایش «مقاومت»
خاطراتی که درباره «مقاومت» در مقابل ورود ارتش متفقین دارم، دیدهها و شنیدههایی است که از همان روزها در ذهنم نقش بسته است. در ستاد خصوصی، من همیشه در کنار محمدرضا بودم و دستوراتش را انجام میدادم. مثلاً میگفت:«به رئیس ستاد تلفن کن و بپرس وضع از چه قرار است!» یا «با فلان شهر تماس بگیر و وضعیت را بپرس!». هرگاه محمدرضا با رضاخان، قدم میزد (فاصله کاخ محمدرضا با کاخ رضاخان در حدود صد قدم بود)، من کمی پشت سر ولیعهد میایستادم و گاه مرا احضار میکردند و دستوراتی میدادند. لذا ممکن است این اطلاعات حتی کمی هم اغراقآمیز باشد، چون اُمرای لشکرها در تماس تلفنی طبعا مقداری خودنمایی می کردند. ولی به هر حال، حوادث شهریور ۲۰ تا حدودی روشن است و اسناد و مدارک و خاطرات زیادی انتشار یافته است.
در جنوب کشور، فرمانده نیروی دریایی به نام سرتیپ بایندر، که مقاومت را جدی گرفته بود، در مقابل ناوهای آمریکایی ایستادگی کرد. آمریکاییها ناو او را به توپ بستند و غرق کردند و بایندر شهید شد. این تنها مورد مقاومت جدی بود که به روحیات مرحوم بایندر بستگی داشت و اگر نمیخواست، خطری متوجهش نمیشد. آمریکاییها در خرمشهر پیاده شدند و لشکری که در خوزستان بود، تعدادی از آنها در دو سه محل تیراندازیهای مختصری به سوی آمریکاییها کرده بود، ولی در مجموع میتوان گفت که نیروهای آمریکایی به راحتی در محور دزفول پیشروی میکرد و از «مقاومت» خبری نبود. در منطقه آذربایجان، در مقابل شورویها پس از چند مقاومت جزئی و غیر مهم لشکرها، از پایینترین تا بالاترین رده، تفنگها را زمین ریختند تا سبکبارتر شوند و به کوهها گریختند! لشکر گیلان به فرماندهی سرتیپ قدر چند گلوله توپ به روی روسها شلیک کرد و قدر به خاطر همین بعدها به عنوان «افسر شجاع» شهرت یافت. هنگی که در مرزنآباد مستقر بود، چون جزء واحدهای لشکر یک به فرماندهی بوذرجمهری بود، در مقابل روسها به کوه زد و خود را به لشکر یک رساند. لشکر مشهد وضع نمونهای از نظر افتضاح داشت! آنها با وسایل موتوری که داشتند گریختند و بدون هیچ نظم و ترتیبی خود را به کویر زدند. سرعت فرار آنها به نحوی بود که واحدهای جلودارشان حتی به بندرعباس رسیدند و ما مطلع شدیم که تعدادی از واحدهای لشکر خراسان در بندرعباس پیدا شدهاند!! این علاوه بر جبن فرماندهان آن، ناشی از ترس و وحشت بود که در واحدهای نظامی نسبت به روسها و قساوت آنها پیدا شده بود!
در مقابل انگلیسیها هم مقاومتی نشد. تنها در یکی از گردنههای منطقه چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیسی شلیک شد و انگلیسیها پس از ۲-۳ ساعت توقف، مجدداً پیشروی کردند. ماوقع نیز از این قرار بود که لشکر کردستان به فرماندهی سرلشکر مقدم همه فرار کرده بودند و تنها یک آتشبار در محل مانده بود. آنها به ابتکار خود تیراندازی کردند و وقتی دیدند وضع وخیم است، آتشبار را رها کردند و گریختند.
همانطور که گفتم، دفاع از تهران را دو لشکر، که قویترین لشکرهای ایران بودند، به عهده داشت. لشکر یک در غرب و قسمتی از شمال و جنوب تهران موضع گرفته بود و لشکر دو در شرق و قسمتی از شمال و جنوب تهران. البته فاصلهشان از تهران زیاد نبود و در قسمت غرب، چنانکه مشاهده کردم، واحدهای جلودار تا حدود کرج پیشروی کرده بودند، ولی خود خط در حدود طرشت و مهرآباد، که در آن زمان بیابان بود، قرار داشت.
رضاخان، فروغی و فراماسونری
در این روزها، رضاخان دست به دامان چهرهای شد که از قدرت و نفوذ او در انگلیسیها مطلع بود: محمدعلی فروغی(ذکاءالملک). محمدعلی فروغی، که در سالهای به قدرترسیدن رضاخان واسطه او با انگلیسیها بود و در صعود سلطنت پهلوی نقش مهمی داشت، از فراماسونهای مهم ایران و رئیس لژ فراماسونری بود. فروغی فرد دانشمندی بود و در محافل بالای ایران احترام زیادی داشت و برخلاف بعضیها نه تنها به فراماسونبودن تظاهر نمیکرد، بلکه جداً پنهانکاری میکرد که به این نام شهرت نیابد. ولی فراماسونها از موقعیت او خوب خبر داشتند و از او حرفشنوی و اطاعت جدی داشتند. فروغی فردی بود که حتی وزیرمختار انگلیس به خانهاش میرفت و به او احترام میگذاشت. رضاخان در آخرین لحظات که از همه جا قطع امید کرد، برای حفظ سلطنت خود و حداقل برای ابقاء سلطنت پهلوی از طریق محمدرضا، به فروغی متوسل شد.
روز چهارم شهریور، از طریق ولیعهد مطلع شدم که رضاخان بدون اسکورت، با لباس همیشگی و همان شنل آبی، در حالی که فقط صادقخان، رانندهاش، با او بود به منزل فروغی میرود. این نخستینبار در طول حکومت رضاخان بود که او چنین خائف و درمانده حاضر شد به خانه کسی برود. خانه فروغی، خانهای قدیمی در مرکز شهر بود. رضا به آنجا رفت و چند ساعتی با فروغی خلوت کرد. محمدرضا همان شب جریان را برای من تعریف کرد و گفت که پدرم به فرمانده اسکورت دستور داد که:«نباید به دنبال من بیایی»! و چون با لباس سلطنتی رفته بود عدهای در مسیر او را شناخته بودند. رضاخان در این ملاقات ملتمسانه به فروغی میگوید که من از شما راه نجات میخواهم. فروغی پاسخ میدهد که خودت راه نجاتی نداری، ولی اگر میخواهی بیشتر غرق نشوی باید این کارها را بکنی: اول، باید فوری دستور آتشبس بدهی که روسها وارد تهران نشوند (روسها در آن موقع به حوالی قزوین رسیده بودند) و اگر مقاومت کنی مسلماً روسها تهران را اشغال خواهند کرد و توسط آنها به اسارت گرفته خواهی شد و دیگر من هیچ تضمینی نمیتوانم بکنم! دوم اینکه، هیچ راهی به جز ترک ایران نداری. رضا پاسخ میدهد که امر شما را اطاعت میکنم، فقط خواهشی دارم و آن این است که تداوم سلسله پهلوی توسط ولیعهد را تضمین کنید. فروغی پاسخ میدهد:«من تلاش میکنم، ولی مطمئن نیستم!» رضاخان میگوید:«لااقل یک اطمینان نسبی بدهید که پس از من محمدرضا، شاه خواهد شد.» به هر حال، رضاخان موفق میشود قول مساعدی از فروغی بگیرد و بسیار راضی و خوشحال از خانه فروغی خارج میشود. جزئیات این ملاقات محرمانه و بسیار سرّی را رضاخان برای محمدرضا تعریف کرد و او همه و همه را به من گفت. من بعداً به صادقخان(راننده رضا) رو دست زدم و گفتم که میدانم فلانجا بودهاید! او هم که نمیتوانست دیگر چیزی را از من پنهان کند، همه ماجرا را، منهای صحبتهای رضاخان و فروغی، برایم تعریف کرد، چون در موقع مذاکرات او سر کوچه مواظب اتومبیل بوده است.
رضاخان تسلیم میشود
بدینترتیب، روز پنجم شهریور رضاخان به تمام واحدها دستور عدم مقاومت در برابر نیروهای متفقین را داد. در اینروز، رضاخان به حدی لاغر شده بود که کاملاً نمایان بود. پشتش خم شده بود و بدون عصا نمیتوانست حرکت کند. به محض اینکه میایستاد به درخت تکیه میزد و او که قبلاً به ندرت در فضای باز مینشست و همیشه قدم میزد، میگفت صندلی بیاورید! ارادهاش را از دست داده بود و حرفهای ضد و نقیض میزد و هر که هرچه می گفت تصویب میشد! عصر ۵ شهریور، سرلشکر احمد نخجوان (کفیل وزارت جنگ، که پسر او بعدها در نیروی هوائی سرلشکر شد) و سرتیپ ریاضی (رئیس دائره مهندسی ارتش) تقاضای ملاقات با شاه را کردند. رضاخان در محوطه باز نشسته بود، محمدرضا نزدیک رضاخان بود و من هم در ۵۰-۶۰ قدمی ایستاده بودم. من از صحبتها چیزی نشنیدم، ولی ناگهان دیدم که رضاخان داد میزند که یک افسر گارد بیاید و درجه این دو افسر را بکند و بیندازدشان زندان! بعداً از ولیعهد پرسیدم که چه خبر بود؟ گفت که این دو نفر آمدند و به پدرم گفتند که متفقین میگویند دو لشکر تهران را مرخص کنید که به خانههایشان بروند. پدرم هم از این حرف بدش آمد و فکر کرد که اینها از خودشان میگویند و نظر خیانت دارند. در سعدآباد اتاقکی است و هر دو نفر را در این اتاقک محبوس کردند. نخجوان و ریاضی با من سلام و علیک داشتند و هر چند آنها امیر بودند و من ستوان یک، ولی به خاطر موقعیت من احترامم را داشتند. نزدیک اتاقک رفتم و دیدم که جلوی در آن یک نگهبان ایستاده و پنجرهها هم باز است. نخجوان و ریاضی نیز درجه کنده نشستهاند! تا مرا دیدند پشت نرده آمدند و گفتند:«دستمان به دامنت، در اینجا ما چکار کنیم، به علاوه گرسنه هستیم و به ما غذا نمیدهند و هیچکس به سراغمان نمیآید! همینطور در را قفل کردند و رفتند. خواهش میکنیم به ولیعهد بگو که ما را نجات دهد، ما که گناهی نداریم، پیغامی به ما دادند و ما هم نقل کردیم. بعداً تحقیق کند، بیگناهی ما ثابت میشود. اعلیحضرت بدون قضاوت این کار را کرده و بدون تحقیق درجهمان را کنده است!» من هم برگشتم و ماوقع را به محمدرضا گفتم. دستور داد که بلافاصله به افسر نگهبان دستور بده که از بهترین غذای آشپزخانه خودِ من برایشان مرتب غذا ببرند. من هم برگشتم و به شوخی گفتم که فعلاً از نظر شکم خیالتان راحت باشد تا بقیه مسائل بعد حل شود. ضمناً از آنها پرسیدم، این حرفهایی که به اعلیحضرت زدید از خودتان بود یا واقعیت داشت؟! قسم خوردند که واقعیت داشت و بعداً معلوم خواهد شد.
روز ششم شهریور، منصورالملک آمد. انگلیسیها توسط او پیغام فرستاده بودند که: روسها گفتهاند اگر این دو لشکر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهیم کرد. به نظر میرسد که تعمداً مسأله را از قول روسها گفته بودند تا رضاخان بیشتر بترسد! با پیغام منصور، معلوم شد که نخجوان و ریاضی حق داشتهاند و فقط راوی بودهاند، ولی فکر رضاخان چنان مشغول بود که دیگر به یاد این دو نیفتاد. بلافاصله دستور داد اتومبیلش را بیاورند و شخصاً به طرف سربازخانهها به راه افتاد. دو لشکر تهران پس از دستور ترک مخاصمه به پادگانها آمده بودند. رضاخان وارد یک سربازخانه لشکر یک شد. برایش احترام نظامی بجا آوردند و او دستور داد که همه مرخص هستند و به خانههایشان بروند! سپس شخصاً به لشکر دو رفت و همین دستور را تکرار کرد. پس از این دستور، هرج و مرجی شد و افسرها و درجهدارها و سربازها اسلحههای سبک و سنگین را رها کردند و رفتند. تفنگ برنوی که اگر یک خط رویش میافتاد سرباز را یکماه بازداشت میکردند، به گوشهای پرتاب شد! من در بازرسی بودم و در جریان دستور قرار داشتم. به رئیس بازرسی گفتم که خوب است هیأتی به لشکر یک و دو بفرستیم، اقلاً ببینیم بر سر سلاحها چه آمده است. او پذیرفت و گفت:«بسیار خوب، دو نفر به لشکر یک بروید و دو نفر به لشکر دو!» من به اتفاق یک سرهنگ به لشکر یک رفتم. من قبلاً یک سال در همین لشکر فرمانده گروهان بودم و دیده بودم که چگونه به این سلاحها میرسیدند، چگونه مواظبت میکردند و حتی با آنها تیراندازی نمیکردند و تنها با تفنگهای مشخص و مستعملی تیراندازی میشد. دیدم که تفنگها و مسلسلهای سبک و سنگین، که فکر میکنم حدود ۲۰ هزار سلاح مختلف بود، روی زمین ریخته شده، در میدانها رها است، و جویهای آب پر است از اسلحه! درها باز بود و کسی نبود که از ما بپرسد چکارهاید؟! اسلحهها را در جویهای آب انداخته بودند و تعمداً آب را رها کرده بودند تا غیرقابل استفاده شود. در خیابانها درهم و برهم تفنگ افتاده بود و خلاصه منظره غریبی بود. جادهها و خیابانهای تهران مملو بود از سربازهایی که بدون پول و گرسنه، پیاده به سوی روستاهایشان میرفتند.
یکی دو روز بعد، مجدداً انگلیسیها تماس گرفتند. سرریدر بولارد، وزیرمختار انگلیس، از طریق فروغی، که اکنون نخستوزیر بود، پیغام داد که چرا لشکرها را مرخص کردید، آنها را سریعاً جمعآوری کنید! رضاخان هم اکیداً دستور داد و کامیونها به راه افتاد و در جادههای دور، تعدادی از سربازان را که به طرف دهاتشان میرفتند، جمعآوری کرده به پادگانها برگرداندند. افسران و درجهداران که به خانههایشان در تهران رفته بودند، مراجعه نکردند. مسئولین دو لشکر به من، که در ستاد خصوصی ولیعهد بودم، اطلاع دادند که تنها توانستهاند حدود ۳۰ درصد پرسنل، از افسر و درجه دار و سرباز، را جمعآوری کنند و در تلاش هستند تا با اعزام کامیون به جادههای دورتر تعداد بیشتری را جمعآوری کنند.
مستر ترات و تدارک سلطنت محمدرضا
دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم که به تعیین سرنوشت بعدی حکومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیکی من به ولیعهد و دوستی منحصر به فرد او با من عاملی بود که سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها، من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. ارنست پرون یکی دو ماه قبل از شهریور ۲۰، تحت این عنوان که میخواهم خانوادهام را ببینم، ایران را ترک کرد و سپس، پس از تحکیم حکومت محمدرضا و سلطنت او، بازگشت. این سفر او جمعاً ۵-۶ ماه طول کشید. فوزیه هم به اتفاق دخترش شهناز (که فکر میکنم یکی دوساله بود) توسط محمدرضا به مصر فرستاده شد، تا از جریانات ناراحت نشود. لذا، طی این مدت محمدرضا با من تنها بود.
بعدازظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور، ولیعهد به من گفت:«همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام ترات که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت کن.» محمدرضا اصرار داشت که همین امروز این کار را انجام دهم. نمیدانم نام ترات و تماس با او را چه کسی به محمدرضا توصیه کرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید کس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مستر ترات کار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال کرد و گفت:«همین امشب دقیقاً رأس ساعت ۸ به قلهک بیا!» (در آن موقع، که تابستان بود، سفارت در قلهک قرار داشت) «در آنجا، در مقابل درِ سفارت جنگل کوچکی است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، که قدش ۱۸۰ سانت است، باریکاندام است و حدود ۴۵-۵۰ ساله و گفت که همانجا قدم بزنم و او، که مرا قبلاً ندیده بود، میتواند مرا بشناسد! من چند دقیقه قبل از موعد مقرر رسیدم، ولی به قسمت موعود نرفتم و کمی بالاتر قدم زدم و رأس ساعت ۸ به محل قرار رفتم. دیدم که از جنگل خبری نیست و تنها یک زمین بلاتکلیف است که تعدادی درخت در آنجا کاشته شده و حدود ۲۰۰۰ متر مساحت دارد. دقیقاً رأس ساعت ۸ فردی از در سفارت خارج شد و از آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق میکند. به هم که رسیدیم به فارسی سلیس گفت:«اسمتان چیست؟!» گفتم:«فردوست!». گفت:«خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت کرد و گفت که محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم که او دائماً به رادیوهایی که در ارتباط با جنگ است، به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی، گوش میدهد و نقشهای دارد که خودِ تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش در آن نقشه با سنجاق مشخص میکنی! من گفتم که من صرفاً پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی که فرمودید را به محمدرضا منعکس میکنم! ترات گفت:«به هر حال من آماده هستم که هر لحظه، حتی هر شب، در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات کنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش، که مبادا مزاحم باشی، چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه کاری داشتی تلفن کن!» من به سعدآباد بازگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیداً جا خورد و تعجب کرد که از کجا میداند که من به رادیو گوش میدهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم:«خوب، اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟!» محمدرضا گفت:«حتماً کار این پیشخدمتها است!» گفتم:«حالا کار هر که است شما به این کاری نداشته باش، برداشت شما از اصل مسأله چیست؟!» محمدرضا گفت:«فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین میبرم و رادیو هم دیگر گوش نمیکنم؛ مگر رادیوهایی که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!»
شب بعد، به همان ترتیب، ترات را در همان محل دیدم. در ملاقاتها با ترات من همیشه ۵-۶ دقیقه زودتر میرسیدم، چون احتمال خرابی اتومبیل در راه را نیز محاسبه میکردم. ولی ترات همیشه همان رأس ساعت ۸ از در سفارت خارج میشد. به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشهها را پاره میکنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم، مگر آن رادیوهایی که با اجازه شما باشد. ترات گفت:«خوب، ببینیم که آیا او در این بیانش، صداقت دارد یا نه؟!» گفتم:«من کِی شما را ببینم؟!» گفت:«هر موقع که بخواهی، فردا هم میتوانی ببینی، ولی فعلاً جوابی جز این ندارم.» این ملاقات کوتاه بود. ترات هیچگاه صحبت اضافی نمیکرد و مشخص بود که فرد اطلاعاتی ورزیدهای است. در عین حال خشن نیز بود. البته با من موردی نبود که خشونت نشان دهد، ولی از چهرهاش مشخص بود که فرد خشنی است. همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد که نقشه و ریسمان و سنجاق و… را جمعآوری کنم و گفت که دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!! او بلافاصله از من خواست که به ترات تلفن کنم! خیلی دلواپس بود و شور میزد. میخواست هرچه زودتر تکلیفش روشن شود و در عین حال از علیرضا (برادر تنیاش) وحشت داشت و میترسید که انگلیسیها او را روی کار بیاورند. من به ترات تلفن کردم. او گفت که من فعلاً با این سرعت کاری ندارم، ولی شما هر روز تلفن کن! به هر حال، هر روز تلفن میزدم.
فکر میکنم چهار یا پنج روز پس از اولین ملاقات بود که ترات گفت:«امشب همانجا بیا!» سر قرار رفتم. ترات گفت:«محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است، البته ما نمیگوییم که به هیچ رادیویی گوش ندهد، به هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد، ولی مسأله نقشه برای ما اهمیت دارد که این چه علاقهای است که او به پیشرفت قوای آلمان داشت! به هر حال یک اشکال پیش آمده. روسها صراحتاً مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران میباشند! آمریکاییها هم بیتفاوتند و میگویند برای ما فرقی نمیکند که در ایران جمهوری باشد یا سلطنت، و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را میشناسند به آن راغبند. ولی خود ما به سلطنت علاقمندیم، به دلایلی که آمریکاییها متوجه نیستند، ولی روسها دقیقاً متوجهند! آمریکاییها نمیدانند که در جمهوری ایران برای آنها مشکلات جدیدی پیش خواهد آمد. لذا من باید نخست با آمریکاییها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم و زمانی که مسئول مربوطه قانع شد، وزنه ما سنگین میشود و دو نفری به سراغ روسها خواهیم رفت. این بحث طبعاً چند روزی طول میکشد، ولی شما طبق معمول هر روز تلفن کن!» من همان شب سخنان ترات را دقیقاً به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن میزدم. تا چند روز میگفت که مطلب تازهای ندارم و به طور جدی دنبال قضیه هستم. به هر حال پس از حدوداً ۴-۵ روز مجدداً او را در همان محل و در همان ساعت دیدم. گفت:«من آمریکاییها را قانع کردم که در ایران وضع موجود و رژیم سلطنت، مناسبتر از جمهوری است. آنها هم پذیرفتند و گفتند که شما در مناطقی چون ایران، باتجربهتر و مطلعتر هستید و حرف شما را قبول داریم. من هم گفتم که خیر، این قبولداشتن فایدهای ندارد، شما باید در مقابل رقیب مشترکمان، یعنی روسها، در کنار ما بایستید و از موضع ما دفاع کنید.» خلاصه در ملاقات آن روز، منظور ترات این بود که بفهماند توانسته موافقت آمریکاییها را جلب کند و البته میگفت که آمریکاییها هنوز نیز باطناً بیتفاوت هستند، ولی علاقمندند که خواست انگلیسیها اجرا شود و قول دادهاند که محکم در کنار آنها بایستند! ترات گفت:«به نظر من مسأله حل شده است، چون روسها به کمک آمریکاییها، به خصوص از نظر وسایل جنگی، احتیاج دارند و در مذاکرات مشترک ما و آمریکا با نماینده شوروی، او مجبور است تسلیم شود. این مسأله نیز طول میکشد، ولی تو مانند سابق روزانه تلفن کن!».
یکی دو روز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متأسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا کنیم! نماینده آمریکا تهدید کرده است که ما در روابطمان تجدیدنظر خواهیم کرد (که البته بلوف بود) و شما باید از مسکو اختیارات کامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام کنید که خواست دو دولت بریتانیا و آمریکا این است! نمیدانم حرفهای ترات تا چه حد با واقعیت منطبق بود؟! آیا واقعاً چنین بود و یا میخواست محمدرضا را بیشتر در ترس و التهاب و انتظار شدید قرار دهد؟! نکته دیگری که به این فرض دامن میزند، رفتار مشکوک على قوام (پسر قوامالملک شیرازی و شوهر اشرف) بود! او همزمان با ملاقاتهای من و ترات (که البته من و محمدرضا از او مخفی می کردیم)، هر روز نزد محمدرضا میآمد (همسرش در سعدآباد بود و او حق داشت به کاخ بیاید). تلاش على قوام در دامنزدن به التهاب و ترس محمدرضا بود. گاهی که هواپیمایی بر فراز تهران پرواز میکرد، داد میزد:«هواپیمای روسها! میخواهد کاخ را بمباران کند!» مستقیماً به محمدرضا نمیگفت، ولی رو به من میکرد و میگفت:«حسین، اگر میخواهی خطری متوجهت نشود، بیا برویم در سفارت انگلیس پناهنده شویم، پناهنده موقت، وقتی خطر رفع شد بیرون میآییم! من خودم هر روز همین کار را میکنم!» من گفتم:«چطور؟ آیا راهت میدهند؟» گفت:«البته، کار مشکلی نیست. دربان در را باز میکند و میروم داخل و وقتی خطر رفع شد بیرون میآیم!» به هر حال، طوری بلند صحبت میکرد که محمدرضا نیز بشنود و بداند که یکی از راههای نجاتش پناهندهشدن به سفارت انگلیس است! خلاصه، على قوام تا هواپیما میدید از جا میپرید و میگفت:«حسین، بدو مخفی شویم، جانمان در خطر است!». این حرکات على قوام تا ۲۴ شهریور ادامه داشت و باعث اضطراب محمدرضا میشد.
بالاخره ۲۴ شهریور بود که ترات به من گفت:«با عجله همین امشب ترتیب کار را بده و هرچه زودتر محمدرضا به مجلس برود و سوگند بخورد و تأخیری در کار نباشد.» من به محمدرضا اطلاع دادم. او هم مقامات مربوطه را تلفنی احضار کرد، توسط فروغی استعفانامه رضاخان، که منتظر تعیین تکلیف ولیعهد بود، تقریر شد و مقدمات رفتن رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت تدارک دیده شد. من در این صحنهها حضور نداشتم. حدود ساعت ۱۲ شب بود که محمدرضا به من گفت کار تمام شده و ترتیبات لازم داده شده است. به این ترتیب روز ۲۵ شهریور استعفای رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام شد و روز ۲۶ شهریور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه شد.
منبع: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی؛ ج ۱؛ خاطرات ارتشبد حسین فردوست؛ مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی؛ صص ۸۷ تا ۱۰۴