بچههای مسجد طالقانی / ۶
آموزش امدادگری
تا سه چهار روز کار علیرضا این بود که ۸ صبح به مسجد میرفت و تا ۹ آموزش میداد و بعد به خانه برمیگشت. او خیلی خوشحال بود که در حال انجام یک کار مفید در رابطه با جنگ است.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
علیرضا معرفینامه را از دانشگاه محل تحصیل خود در خرمآباد به جهت ارائه به کانون فتح آبادان گرفت و سوغاتی مختصری هم خرید و نیمه شب هم با کمک دوستانش، سوار یکی از اتوبوسهای عبوری به مقصد آبادان شد.
اتوبوس برعکس زمان رفتن از آبادان، خیلی خلوت بود؛ چون در آن وضعیت، کسی به آن مناطق نمیرفت. علیرضا هم از سکوت اتوبوس استفاده کرد و تا صبح خوابید. از اهواز که گذشتند، دوباره رفتوآمد مردم با وسایل مختصر در جهت مخالف اتوبوس، توجه علیرضا را جلب کرد.
نرسیده به آبادان، چند نظامی جلو اتوبوس را گرفتند و با راننده صحبت کردند. راننده پس از گفتوگو از جاده آسفالت خارج شد و به جادهای خاکی در کنار جاده اصلی رفت.
حدود دو کیلومتر در خاکی راند تا به پل باریکی رسید که زیر آن آب جاری بود. عبور یکطرفه بود و نیروهای نظامی ماشینها را کنترل میکردند.
آنطرف پل، صفی از ماشینها ایجادشده بود. اتوبوس پس از عبور از پل، وارد آسفالت شد و بعد از مدتی به آبادان رسید. بعد از گذر از ایستگاه ۷ از وسط کوی بازرگان عبور کرد.
علیرضا دوباره همان سنگرهای داخل جویها و وسط بلوار را دید؛ اما این بار آرم گروهکهایی مانند منافقین و فداییان خلق و پیکاریها روی بعضی از آنها توجهش را جلب کرد. آنها بهعمد این سنگرها را انتخاب کرده بودند تا در وسط راه و در معرض دید مردم باشند. روی بعضی از سنگرها، عکسهایی زده بودند که آنها را شهدای جبهه سازمانشان معرفی میکرد.
علیرضا بهمحض اینکه به خانه رسید، وسایلش را گذاشت و آبی به سرو رویش زد.بعد نامه را برداشت و با دوچرخه عازم کانون فتح شد.
وقتی رسید، همانجا خشکش زد! دیگر نه از سنگر نگهبانی خبری بود و نه از نگهبان! در را با زنجیر بسته، قفل کرده و رفته بودند، بدون هیچ اطلاعیه و خبری! هیچکس هم نبود که از او سؤال کند.
انگار آب سردی روی سرش ریختند. با سختی زیاد اینهمه راه را تا خرمآباد رفته بود و حالا همه زحماتش را نقش بر آب میدید! هاج و واج و دست از پا درازتر به خانه برگشت.
خیلی کلافه بود و دلش میخواست برای شهرش مفید باشد، نه اینکه بیخاصیت گوشه خانه بنشیند. کمی که حالش بهتر شد، به برادرش گفت: مو که به دو سالی آبادان نبودم ولی تو اینجا بودی و با افراد آشناتری، اینم می دونی که حداقل امدادگری خوب بلدم. دوره دیدم و تو جهادم کار کردم. جایی نمیشناسی که برم سی کمک؟
حمیدرضا گفت: بذار یه پرسوجو کنم، می گمت. عصر که از بیرون برگشت، گفت: صبح ساعت ۸ برو مسجد کپریا. اونجا صحبت کردم، برو آموزش امداد بده. علیرضا خیلی خوشحال شد و آن شب راحت خوابید.
آن روز، چهارم مهر بود و عنایت، بهرام، اسماعیل و عباس (بچههای محل) جلسهای گذاشتند تا موضوع حضور گروهک (وابسته منافقین) را بررسی کنند.
بعد از چندین ساعت بحث و مشورت به این جمعبندی رسیدند که بیشتر احتیاط کنند؛ چون احتمالاً تعدادی از آنها عامدانه و بهعنوان نفوذی آمده بودند. البته بیشتر آن جوانان صادقانه برای دفاع از شهر خودشان در مسجد حضور پیداکرده بودند.
برای همین عنایت تصمیم خودش را که شامل چند دستورالعمل بود، به آنها اعلام کرد: اول اینکه بحثهای سیاسی و عقیدتی مطرح نشود. دوم اینکه از روز بعد، نرمش و ورزش سنگین انجام شود تا آنهایی که برای منظور خاص آمدهاند، خسته شوند و خودشان بروند.
ساعت ۸ صبح ۵ مهر ۱۳۵۹ بود که علیرضا با وسایلی از کمکهای اولیه که در منزل داشت، جلو در مسجد علی بن ابیطالب (ع) حاضر شد. رمضان اشجاری که روبه روی سنگر ایستاده بود، به سمت او آمد و خودش را مسئول مسجد معرفی کرد و گفت که بچهها منتظرند. هردو باهم داخل مسجد شدند.
طنابی هفت متری از سقف ساختمان مسجد به پایین آویزان بود و بچهها ایستاده بودند تا بهنوبت از آن بالا بروند تا هم تفریح کنند و هم آمادگی جسمانی خودشان را به رخ بکشند. پشتبام پله نداشت و نگهبان موقع نماز صبح باید از آن بالا میرفت تا به پشتبام مسجد برسد و اذان بگوید.
آنها وارد شبستان مسجد شدند. بچههایی که در حیاط بودند، پشت سر آنها داخل شدند و هرکدام در گوشهای نشستند.
رمضان با صحبت مختصری، علیرضا را دانشجوی پزشکی معرفی کرد و گفت که قرار است آموزش امدادگری بدهد. بعد هم رفت.
علیرضا سعی کرد آموزش بیشتر جنبه عملی داشته باشد. جوان چاق و سیهچردهای که بعدها فهمید نامش عیسی خلیفه است، بهطور داوطلبانه در اجرای عملی به او کمک میکرد.
در آبادان همه، آن جوان را میشناختند؛ چون دروازهبان تیم هندبال خوزستان بود. علیرضا در دوران نوجوانی او را چندین بار در زمینهای خاکی دیده بود.
تا سه چهار روز کار علیرضا این بود که ۸ صبح به مسجد میرفت و تا ۹ آموزش میداد و بعد به خانه برمیگشت. او خیلی خوشحال بود که در حال انجام یک کار مفید در رابطه با جنگ است.
از طرفی، بعضی از بچههای مسجد طالقانی که تا آخر شهریور به تعطیلات رفته بودند، با شنیدن اخبار جنگ، خودشان را به آبادان رساندند. آنها وقتی به مسجد رفتند، متوجه شدند که مسجد خالی است و بچهها به مسجد علی بن ابیطالب (ع) منتقلشدهاند. علت اصلی آن این بود که آن مسجد به خاطر نوساز و محکم بودنش، امنیت بیشتری داشت. سقف آن نسبت به مسجد طالقانی بلندتر بود و همچنین برای آموزش افراد، بهخصوص از نظر نظامی موقعیت مناسبی داشت.
ادامه دارد…
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۴، ۶۵، ۶۷، ۶۸، ۶۹