• خانه
نکات‌پرس
دوشنبه, اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
نکات‌پرس
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

لنگ می‌بستیم، هوهو می‌کردیم و می‌رفتیم جنگ!

۱۴۰۳/۰۷/۲۲
در نکات دیگران
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
لنگ می‌بستیم، هوهو می‌کردیم و می‌رفتیم جنگ!


۱۴۰۳/۰۷/۲۲

بچه‌های مسجد طالقانی/۱۲

لنگ می‌بستیم، هوهو می‌کردیم و می‌رفتیم جنگ!

عباس سرنیزه بلند برنو را در دستش گرفت و مثل سرخپوست‌ها دستش را روی دهانش گذاشت و کل کشید. بعد سرنیزه را روی سرش چرخاند و گفت: بچه‌ها، چقدر خوب می‌شد اگه الآنم مثل قدیما جنگ فقط با شمشیر بود!

به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

کم‌کم آفتاب داشت روی زمین پهن می‌شد و به‌مرور نیروهای مردمی هم اضافه می‌شدند. این نیروها از مسجد ابوالفضل (ع) و مسجد قدس بودند.

آن روز جوان‌هایی که هر روز برای دفاع به خرمشهر می‌رفتند، بعد از اعلام رادیو، برای جنگ به ایستگاه ۷ آمده بودند. آن فرمانده پاسگاه هم دائم غرولند می‌کرد که چرا اطراف پاسگاهش شلوغ شده است. تجمع نیروها بیش‌ازحد بود؛ ولی چون مدیریت درستی وجود نداشت، موقعیت خیلی خطرناکی ایجاد کرده بود و هرلحظه ممکن بود انفجاری رخ بدهد یا حمله‌ای صورت بگیرد.

بچه‌های مسجد، دیگر کار شناسایی را انجام داده و در محل خودشان مستقرشده بودند. بچه‌های نظام رفته هم با دقت تحرکات عراق را زیر نظر گرفته بودند. چند نفر از آن‌ها مسئولیت داشتند از نیروهای نظامی سازمان‌یافته که ارتباط بی‌سیمی با پایگاه و دیدبانان داشتند، اخبار را بگیرند. چند نفر هم دوربین بچه‌های سپاه را قرض گرفته و تحرکات عراقی‌ها را رصد می‌کردند.

تانک‌های عراقی به‌قدری زیاد بودند که پشت ایران گاز و جاده اهواز آبادان را به‌طور کامل پرکرده بودند و جوانان و نوجوانان با برنو و سرنیزه و بعضی با دست‌خالی، در دروازه شهر بدون کوچک‌ترین ترسی انتظارشان را می‌کشیدند.

تا حدود ساعت ۱۱ صبح، عراق آتش زیادی نریخت. فقط چند آتش پراکنده دیده می‌شد که بچه‌ها فقط دودهای سیاه انفجار را می‌دیدند و صدای کم‌جانش را می‌شنیدند.

بچه‌ها از بلاتکلیفی خسته شده بودند و گرسنگی و تشنگی هم خیلی کلافشان کرده بود. صبح ناشتا نخورده آمده بودند و قمقمه‌ای هم نداشتند؛ اما هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و همه منتظر بودند.

محمود برای تهیه آب به آن پاسگاه نزدیک محل استقرارشان رفت. اما درحالی‌که منبع پر از آب بود، فرمانده پاسگاه با آب دادن به بچه‌ها به‌شدت مخالفت کرد و حتی دستور داد سربازها در را ببندند. او مدام می‌گفت: آب مال پاسگاهه!

از آن‌طرف، بلافاصله نیروهای نظامی خبر دادند که عراق می‌خواهد به این سمت آتش کند! دیدبان‌ها گزارش داده بودند که جهت لوله‌های تانک‌ها تغییر کرده و عباس هم گفت که نیروهای عراقی با دست‌به‌هم علامت‌هایی داده‌اند و عقب‌تر رفته‌اند.

بلافاصله بچه‌ها بدون حرکت اضافه‌ای در پشت جاده مستقر شدند. آتش، ناگهانی و با شدت شروع شد. گلوله اول به حوالی پاسگاه خورد و فرمانده و نیروهایش فوراً به سمت نخلستان و پل فرار کردند.

محمود که همان نزدیک پاسگاه، در گوشه‌ای سنگر گرفته بود، وقتی شنید که فرمانده بر سر نیروهایش داد می‌زند که وسایل را بردارند و از پاسگاه خارج شوند، فریاد زد: سرکار استوار! یادت نره منبع آب هم ببری! شلیک‌ها ممتد بود و بعد از مدتی به سمت بچه‌ها چرخید.

آتش به‌قدری سنگین بود که در مقابلش، از تفنگ‌های ساده برنو کاری برنمی‌آمد؛ برای همین بچه‌ها به سمت لوله‌های نفت عقب رفتند و بعد به کوچه‌های فرعی سمت چپ لوله‌ها پناه بردند.

حجم آتش‌بر سه‌راه آبادان-ماهشهر-اهواز و اطراف پاسگاه و همچنین جاده قفاص خیلی زیاد بود. گاهی هم گلوله‌ها به سمت خیابان ورودی شهر و اطراف لوله‌ها اصابت می‌کرد.

محمود خودش را به بقیه رساند. عنایت او را برای نگهبانی سر کوچه گذاشت و بقیه بچه‌ها را به انتهای کوچه پشت نخلستان هدایت کرد. آن‌ها هم با فاصله و در آماده‌باش کامل در جای خودشان مستقر شدند. محمود مدام از سر کوچه سرک می‌کشید و اوضاع سه‌راه و پاسگاه را رصد می‌کرد.

 

رقص سرخپوستی!

عنایت بعدازاینکه جایگاه همه بچه‌ها را تعیین کرد، رفت تا به محمود سر بزند. تا عنایت رفت، بچه‌ها که تا آن موقع حالتی رسمی به خود گرفته بودند، نفس راحتی کشیدند و شروع به شوخی و خنده کردند.

عباس سرنیزه بلند برنو را در دستش گرفت و مثل سرخپوست‌ها دستش را روی دهانش گذاشت و کل کشید. بعد سرنیزه را روی سرش چرخاند و گفت: بچه‌ها، چقدر خوب می‌شد اگه الآنم مثل قدیما جنگ فقط با شمشیر بود!

لنگ می‌بستیم، هوهو می‌کردیم و می‌رفتیم جنگ! بعد دوباره کل کشید و شروع به رقص سرخ‌پوستی کرد. بچه‌ها زدند زیر خنده و هرکدامشان چیزی گفتند و همه خندیدند.

علی‌رضا و غلام و محمود با فاصله، جلو بودند. بچه‌ها به خاطر وضعیتی که در آن بودند، گرسنگی و تشنگی را فراموش کرده بودند؛ اما محمود که نگران حال بچه‌ها بود، بعد از استقرار بچه‌ها رفت و با یک قابلمه پر از آب و مقداری نان خشک برگشت. همه تعجب کرده بودند که در آن اوضاع او چگونه توانسته این آب و نان را پیدا کند. همه بچه‌ها از او تشکر کردند و قابلمه آب‌ونان خشک را دست‌به‌دست چرخاندند.

تعدادی از تکاوران نیروی دریایی هم به استعداد تقریباً یک گروهان آمدند و جلو بچه‌های مسجد مستقر شدند؛ اما سنگر آماده نکردند. فرمانده آن‌ها گفت: اگه عراقی‌ها وارد شدن، به سمت آبادان عقب‌نشینی نکنین، برین سمت ماهشهر.

عراقی‌ها آبادان و بچه‌های مستقر در نخلستان را نمی‌کوبیدند؛ بلکه مرتب سه کیلومتر سمت راست آن‌ها یعنی جاده قفاص و حوالی روستای مدن را می‌زدند؛ انگار قصد داشتند آبادان را دور بزنند و از انتهای شهر وارد شوند تا شهر را کاملاً محاصره کرده باشند. قبلاً توپ خونه ارتش اونجا مستقر بوده و اونا به خیال اینکه هنوز هم توپ خونه اونجاست، داشتن به اونجا شلیک می‌کردن!

بچه‌ها زیر درختان نخل فقط تا حدی از تابش مستقیم آفتاب و گرما در امان بودند؛ اما ازنظر وضعیت حفاظتی، جز بدنه نخل هیچ جان پناهی نداشتند. برای همین عنایت با توجه به آموزش‌هایی که بچه‌ها در مسجد دیده بودند، دستور داد که برای خودشان سنگر بکنند.

آن‌ها با سرنیزه‌های بلند برنو شروع به کندن زمین کردند. قرار بود سنگرها را به‌صورت انفرادی و درازکش برای خودشان بسازند.

تفنگ و سرنیزه‌های بعضی از بچه‌ها که عنایت آن‌ها را به‌جاهای دیگر فرستاده بود، بین بچه‌ها تقسیم‌شده و تقریباً همه مسلح بودند. آن‌ها در اطراف سنگرهایشان خاک می‌ریختند تا سنگرشان ارتفاع و ترکش گیر هم داشته باشد. گرمای هوا و سنگینی کلاه آهنی توانشان را کم می‌کرد؛ اما مصمم بودند هر طور شده، کارشان را تمام کنند.

ادامه دارد…

 

منبع:

علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه‌های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۰۹، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۳، ۱۱۴، ۱۱۵

 



منبع: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

پست‌ بعدی
پل بعثت؛ شاهکار مهندسی رزمی دفاع مقدس

پل بعثت؛ شاهکار مهندسی رزمی دفاع مقدس

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

logo-samandehi
  • خانه

© 2024 تمام حقوق برای نکات‌پرس محفوظ است.

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • خانه

© 2024 تمام حقوق برای نکات‌پرس محفوظ است.