بچههای مسجد طالقانی/ ۱۷؛
مقابله با بعثیها در کوی ذوالفقاری
نزدیک ظهر بود که مسعود برگشت. او تعریف کرد: تو طول جاده سی متری، یه لحظه هم پرتاب خمپاره قطع نشد…میگفتن دیشب عراقیا از شط بهمنشیر عبور کردن و از طرف نخلسونهای آخر ذوالفقاری حمله کردن! مردم و نیروهای رزمنده، رفتن آخر ذوالفقاری تا اطراف نخلسونا مستقر شن. با شنیدن این اخبار بچههای مسجد بهطرف سپاه راه افتادند.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
صبح روز ۹ آبان بود. عنایت از روز قبل رفته بود که به خانوادهاش سر بزند و هنوز نیامده بود و برادرش، نعمت، به او گفته بود که شب گذشته پدرشان پیام داده از پشت منزل، مدام صدای ماشینها و ادوات و انفجار میآمده و حتی دمصبح تیراندازی هم شده است. عنایت هم رفته بود تا به مش یدالله سر بزند.
نعمت، با بچههای محله قدیمیشان در حوالی حسینیه بوشهریها مستقر بودند و سنگر داشتند. برادر دیگرشان، حشمت، با چند نفر دیگر، آخر لین ۱۵ مستقر بودند. منزل مش یدالله، درست آخرین منزل مشرف به نخلستان بود و بعد از نخلستان هم شط بهمنشیر قرار داشت.
صدای درگیری و تبادل آتش، پیدرپی شنیده میشد؛ اما کسی محل دقیق درگیری را نمیدانست. خبرهایی رسیده بود که نیروها در کوی ذوالفقاری با عراقیها در حال جنگیدن هستند. کوی ذوالفقاری در قسمت انتهایی شمال شرقی شهر آبادان قرار داشت.
مسعود با دوچرخه کورسیاش از در مسجد بیرون آمد. علیرضا پرسید: مسعود، کجا می ری؟ گفت: دارم میرم خونه، یه کم وسایل بردارم و بیام. منزل آنها در انتهای ذوالفقاری قرار داشت که به آنجا آخر آسفالت هم میگفتند. آن خیابان به جادهای خاکی منتهی میشد که مشرفبه آرامستان آبادان بود و به خاکستان شهرت داشت. در سمت شمالی آن قسمت هم کورههای آجرپزی و نخلستان بود و بعد از نخلستان، در کناره بهمنشیر روستای سادات قرار داشت که اهالی آنهمه سید بودند. علیرضا به مسعود گفت: خیلی مواظب باش! انگار صدای درگیری از اوطرفاس! مسعود چشمی گفت و رفت.
رکاب زنی ۹ کیلومتری دریاقلی سورانی
در این موقع اسماعیل به مسجد آمد و گفت: شهباز می گه دریاقلی سورانی که تو حاشیه بهمنشیر، اوراق چیه، دیده که عراقیا بیسروصدا، نخلای کوی ذوالفقاری رو قطع کردن و رو رودخونه بهمنشیر پل زدن. اونا داشتن میرفتن طرف جاده خسروآباد تا محاصره آبادان رو کامل کنن.
دریاقلی ۹ کیلومتر از کوی ذوالفقاری تا مقر سپاه رو با دوچرخه رکاب زده تا ای خبر به حسن بنادری، فرمانده عملیات سپاه آبادان بده.
الآنم شهباز و دوستاش می خوان برن اونجا. اویم اومده بود بچههای مسجد ببره. منم گفتمش که عنایت نیس و مایم از سپاه دستور میگیریم و نمیتونیم سرخود کاری بکنیم. اویم عصبانی شد و رفت!
شهباز از مسجد یک راست به سراغ دو نفر از دوستانش رفت و با همدیگر بهصورت آزاد و نیروهای مردمی و بدون سازمان، به ذوالفقاری رفتند. آنها از انتهای خیابان و کوی ذوالفقاری، به سمت نخلستان و محل درگیری رفتند. تبادل آتش آنجا زیاد بود و خمپاره و بهخصوص خمپاره ۶۰ زیادی بر سر نیروهای مدافع فرود میآمد.
بعدها فهمیدیم که آنها وقتی آخرین خانهها را رد کرده بودند، یک خمپاره ۶۰ به آنها میخورد. یکی از دوستان شهباز بهشدت زخمی شد و خود شهباز هم از ناحیه چشم مورد اصابت یک ترکش قرار گرفت. آنها را به بیمارستان منتقل کردند؛ اما شهباز یکی از چشمهایش را در این حادثه از دست داد.
نزدیک ظهر بود که مسعود برگشت. او تعریف کرد: تو طول جاده سی متری، یه لحظه هم پرتاب خمپاره قطع نشد. چند بار مجبور شدم تو جوب باریک خشک کنار خیابون درازکش بشم و دوباره تند حرکت کنم.
مسجد امام حسن مجتبی (ع) تو اول ذوالفقاری خیلی شلوغ بود! مردم عادی و نیروهای مسجد حسابی مشغول بودن. میگفتن دیشب عراقیا از شط بهمنشیر عبور کردن و از طرف نخلسونهای آخر ذوالفقاری حمله کردن! مردم و نیروهای رزمنده، رفتن آخر ذوالفقاری تا اطراف نخلسونا مستقر شن.
تا موقعی که رسیدم خونه، صدای رگبار و انفجار اصلاً قطع نشد. مویم چیزایی که میخواستم، سریع برداشتم و با عجله خودم رسوندم مسجد. حالا دیگه آبادان داره از هر طرف محاصره می شه.
با شنیدن این اخبار بچههای مسجد بهطرف سپاه راه افتادند. وقتی به سپاه رسیدند، هوا تاریک شده بود. بنادری، فرمانده عملیاتی سپاه با حسن آبجامه، پاسدار مأمور به مسجد حرف زدند و بعد هم بچهها را تجهیز کردند. اسلحههای ام ۱ و فشنگهای بچهها را تحویل گرفتند و به هرکدامشان یک اسلحه ژ ۳ و چهار خشاب با جیب و بند حمایل تحویل دادند. مقدار خیلی کمی هم نان و خرما و پنیر برایشان گذاشتند.
بعد با وانت مزدا راهی خسروآباد شدند و از آنجا به روستای شلحه حاج حسین رفتند. عنایت آنها را در پناهی به فاصله مستقر کرد و با یکی دو نفر رفت تا اوضاع منطقه را برآورد کند. نیم ساعت بعد برگشت و به بچهها گفت: فرمانده ای خط آبی گفت که اینجا به نیرو احتیاج ندارن. گفت بهتره ما برای کمک بریم محل درگیری تو کنارههای بهمنشیر! اما عنایت که دوست نداشت سرخود کاری را انجام دهد، برای کسب تکلیف مستقیم، نیروها را دوباره به سپاه برگرداند.
حدود ساعت ۹: ۳۰ شب بود که خستهوکوفته به سپاه رسیدند. اسماعیل و حسن آبجامه برای گزارش رفتنشان به شلحه حاج حسین و کسب تکلیف، به دفتر بنادری رفتند. بنادری پس از شنیدن ماجرا گفت: شما با بچههاتون برین ذوالفقاری، سمت کورهها. چون اونجا یه گروه از عراقیا مخفی شدن و احتمال داره بخوان بچههایی که تو نخلها و ذوالفقاری هستن، دور بزنن و اونای محاصره کنن.
بچهها بعد از خوردن شام که نان و پنیر و خرما بود، یک گروه ده نفره شدند. بنادری هم چند جعبه مهمات برای نیروها به آنها داد تا وقتی رسیدند، تحویل دهند. همان موقع آنها را راهی کرد. با آماده شدن دوباره برای حرکت، شوری در دل بچهها ایجاد شد و همه بهسوی ذوالفقاری عازم شدند.
از طریق تانک فارم و جاده خسروآباد به پشت قبرستان رفتند. چشم چشم را نمیدید. فقط شعلههای آتش تانک فارم بود که کمی هوا را روشن میکرد. وقتی باد، دودها را کنار میزد، محوطه روشن میشد. از نیروهای خودی خبری نبود و سکوت عجیبی در نخلستان حاکم شده بود.
هیچکس به منطقه آشنایی نداشت. نفسها در سینه حبس شده بود. بچهها نوجوانهایی چهارده تا بیستساله بودند. بیشتر آنها دانشآموزهایی بودند که از پشت نیمکتهای مدرسه، حالا به پشت سیل بندهای قدیمی آمده بودند و انتظار دشمن را میکشیدند. اما از دشمن خبری نبود.
دوباره سوار ماشین شدند و از راه جاده خاکی بهطرف مسیر نامشخصی رفتند. راهنمای آنها همان رانندهشان بود که از سپاه آمده بود. بعد از حدود نیم ساعت حرکت در نخلها و عبور از دستاندازهای کمرشکن، با صدای ایست نیروهای خودی، راننده ایستاد.
یک گروه از مدافعهای مردمی و تعدادی از بچههای مسجد و سپاه بودند که توانسته بودند نیروهای عراقی را به آنطرف شط برانند.
بچهها از وانت پیاده شدند. عنایت بعد از آرایش نیروها به همراه حسن و یکی دو نفر دیگر، بااحتیاط کامل برای شناسایی منطقه و نیروها، به سمت شط و نخلستان رفتند. بقیه هم بافاصله در کنار دیوار حاشیه نخلستان مستقر شدند.
بعد از مدتی عنایت برگشت و به ستون یک و بااحتیاط و سکوت کامل به کمک اسماعیل و محمود و بهرام گروه را بهطرف نخلستان حرکت داد و در موضع مدنظر که کنار یک نهر آب بود، بافاصله مستقر کرد. شدت آتش بهقدری بود که بچهها در طول مسیر چند بار مجبور به خیز رفتن شدند.
عنایت بعد از استقرار نیروها و چینش ناگهانی، اجازه استراحت داد و قرار شد تا صبح هیچکس از جایش تکان نخورد. بچهها از شدت خستگی، خیلی زود خوابشان برد.
کمکم صبح شد. همه با سروصدای نیروهای خودی بیدار شدند و بهنوبت نماز خواندند. وقتی هوا کمی روشن شد و اطراف را دیدند، تازه متوجه موقعیت خودشان شدند. آنها در مسیری اتراق کرده بودند که عراقیها قصد کرده بودند، جاده بکشند. نیروهای عراقی با کمک لودر و بیل مکانیکی، از لب رودخانه تا آخر نخلستان، سه ردیف نخل را از ریشه درآورده بودند و برنامه داشتند که از کناره بهمنشیر تا سر کوی ذوالفقاری جاده بزنند و بعد به وسیله جادههای محلی، به کناره اروندرود برسند و آنجا را به خاک عراق ضمیمه کنند. اما غیرت بچهها باعث شده بود با دادن تلفات زیاد، به آن سمت بهمنشیر رانده شوند.
بچهها به دوروبر خود نگاه کردند. پل شناور ناتمام و تخریبشده، تجهیزات منهدم شده ازجمله نفربر، ماشین جیپ میول، لودر و گریدر، اجسادی که در نخلستان و در کنار رودخانه افتاده بودند یا روی آب شناور بودند و اجساد سوخته داخل نفربرها، همه و همه نشاندهنده شدت درگیری در چند روز گذشته بود.
بعضی از بچهها میگفتند که بین اجساد عراقیها، اجساد زنهایی را که بیشترشان اردنی و مصری بودند و بهعنوان بیسیمچی در ارتش عراق فعالیت میکردهاند، دیدهاند.
آنها از بعدازظهر روز قبل، غذای درستی نخورده بودند و گرسنگی خیلی بهشان فشار میآورد. محمود و چند نفر دیگر رفتند تا اطراف را بگردند و غذایی پیدا کنند. آنها همه خودروهای غنیمتی را گشتند و توانستند چند کنسرو پیدا کنند. عنایت هم به نخلستان رفت تا منطقه را شناسایی کند. او با حدود ده دوازده اسلحه ژ ۳ برگشت و به غلام گفت: اینا اسلحههای ارتشیانه که گیر داشته و نیروها، اونایه اینجا رها کردن. اینجا باشه تا تحویل ارتش بدیم.
نیروهایی از ارتش و از لشکر ۷۷ خراسان در آن بخش مستقر بودند. فرماندهشان سرهنگ کهتری بود. حدود ساعت ۹ صبح بود که به عنایت خبر رسید، نیروها به سمت شمال بهمنشیر رفتهاند. بلافاصله بهطرف قایقهای موتوری رفت که با مسئول آنها که ستوانی بود، صحبت کند تا بچهها را به سمت دیگر رودخانه ببرد.
ولی او گفت: سرهنگ دستور داده فقط نیروهای ارتشی به اون طرف رودخونه انتقال داده بشن! عنایت که احتمال میداد این دستور محکم به دلیل وجود ستون پنجم در منطقه باشد، بیشتر اصرار نکرد و سریع دستور جمع شدن بچهها را داد. بعد از مدت کوتاهی همه سوار وانت شدند و راه افتادند.
ادامه دارد…
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۵۱، ۱۵۲، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۷، ۱۵۸، ۱۵۹