به مناسبت سالروز عملیات محرم؛
دو برادری که چون منور ۱۲۰ نوربالا میزدند
نصرالله کتویی زاده گفت: من میدانستم برادرند و فامیلیشان زارع است. علیمحمد به آن دو اشاره کرد و گفت: مثل منور ۱۲۰ نوربالا می زنن. مطمئن باش فردا شهید می شن.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، عملیات محرم از تاریخ ۱۳۶۱/۸/۱۰ الی ۱۳۶۱/۸/۱۶ در جبهه جنوبی جنگ، عین خوش- زبیدات و با هدف تصرف سرپل در منطقه العماره و آزادسازی ارتفاعات مرزی انجام شد.
در این عملیات که با طراحی و فرماندهی مشترک سپاه و ارتش اجرا شد، رزمندگان خودی در سه مرحله موفق شدند؛ ارتفاعات ۴۰۰ و ۲۹۸، حوزه نفتی بیات، نهر عنبر، پل و پاسگاه چم سری و موسیان را آزاد کنند.
علاوه بر این، جاده عین خوش- دهلران نیز از دید و تیر دشمن خارج شد و در مقابل، شهرک طیب عراق در دید و تیررس خودی درآمد.
گفتنی است که سه رودخانه میمه، دویرج و چیخواب فصلی هستند و بارندگی، آب آنها را تا ده برابر میافزاید. هنگام اجرای عملیات محرم نیز براثر بارش باران شدید، برخی از رزمندگان خودی گرفتار سیلاب و جریان تند رودخانه شدند و اهداف این محور بهتمامی تصرف نشد.
روایت سردار نصرالله کتویی زاده؛ فرمانده تخریب لشکر ۱۹ فجر:
تیپ امام سجاد (ع) توسعه پیداکرده و تبدیل به لشکر شده بود. یک اردوگاه آموزشی در دشت عباس ایجاد کرده بودند و برای عملیات محرم آماده میشدند. بهانهای جور کردم و به اسم مربی آموزش نظامی بهجای ماندن در شیراز رفتم دشت عباس.
مربی آموزش نظامی در اردوگاه هم محدودیتهای خاصی داشت. تعدادمان کم بود. مسئولان و فرماندهان اجازه نمیدادند به گردان پیاده یا ادوات برویم. خودم را چسباندم به گردان زرهی لشکر.
احمد عبدالله زاده، علیرضا عرب شیبانی و راسخی، تعدادی تانک غنیمتی و نفربرهای خشایار و بی.ام.پی جمع کرده و گردان زرهی تشکیل داده بودند. با آنها درباره نحوه عملیات و وضعیت زمین و دشمن کمی صحبت کردم.
احمد گفت: می خوایم برای گرفتن ارتفاع ۱۷۵ اقدام کنیم. قبلش باید بریم پای ارتفاع، می آی با هم بریم؟ ازخداخواسته همراه احمد راه افتادم. حاج نبی رودکی، فرمانده لشکر، آنجا بود.
بعد از سلام و احوالپرسی به حاج نبی گفتم: اینجا کاری برای من ندارین. پیک هم باشه در خدمتم. حاجی نگاهم کرد و بعد از کمی مکث جواب داد: شنیدم تو بحث آموزش خیلی خوب کار میکنی. حتماً ادامه بده. آموزش خیلی مهمه
غلامحسین غیب پرور که کنار فرمانده ایستاده بود گفت: به نظرم این به درد ضد کمین می خوره. حاج نبی مخالفت کرد و دست گذاشت روی شانهام و گفت: تمام مسائلی رو که اینجا میبینی و تجربه میکنی باید به نیروهای جدید آموزش بدی. اون پاسدارها میان اینجا و می شن فرمانده دسته و فرمانده گروهان.
مثل منور ۱۲۰ نوربالا می زنن!
هرچقدر تابستان جنوب خوزستان گرم و مرطوب بود، پاییز شمال این استان سرد و خشک بود. بچه هی تبلیغات لشکر در محوطه باز اردوگاه دشت عباس چند موکت نازک انداخته بودند که نماز جماعت صبح را زیر سقف آسمان بخوانیم.
عبادت در آن وضعیت، حال معنوی بیشتری داشت. سوز سردی از سمت غرب که تقریباً روبرویمان میشد، میوزید. یک روز قبل از عملیات محرم بود و هیچکس نمیدانست، فردا چند نفر از این جمع شهید یا مجروح میشوند.
بعد از نماز و تعقیبات، بچهها پتوهایشان را روی سر کشیدند و همانطور به حالت نشسته، زیارت عاشورا را با مداح زمزمه کردند: یا اباعبدالله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.
از روزهای اول جنگ عادت کرده بودم کلاه بپوشم. به همین دلیل سرم را بیرون از پتو نگهداشته بودم و به روبهرو نگاه میکردم.
انتهای جمعیت، کنار علیمحمد خادمی نشسته بودم و مثل بقیه زیارت عاشورا میخواندم. علیمحمد هم مثل خودم، مربی آموزش نظامی بود. دو تا جوان کم سن و سال، وسط رزمندهها ایستاده بودند و با اشک و شور و حال خاصی به امام حسین (ع) سلام میدادند. برخلاف بقیه پتو روی سر نداشتند.
میدانستم برادرند و فامیلیشان زارع است. علیمحمد به آن دو اشاره کرد و گفت: مثل منور ۱۲۰ نوربالا می زنن. مطمئن باش فردا شهید می شن.
با سکوتم حرفش را تائید کردم. علیمحمد ادامه داد: بعد از زیارت عاشورا بریم بهشون التماس دعا بگیم و ازشون بخوایم دست ما رو هم بگیرن.
مراسم دعا که تمام شد، همین کار را کردیم. از آنها که جدا شدیم علیمحمد دست برد داخل جیبش و یک قطعه عکس سه در چهار خودش را گرفت مقابلم. گفت: تو هم یک قطعه عکس بهم بده. چند تا داشتم. یکی از آنها را دادم به علیمحمد و عکس او را برای یادگاری گرفتم. پشتش نوشته بود: حلالم کنید. نماز شب یادتان نرود.
از درون تکان خوردم. علیمحمد کنار من مربیگری میکرد. اما انگار روحش بهجای دیگری تعلق داشت. مثل خیلی از رزمندگانی که در اردوگاه دشت عباس بودند.
روز بعد بیشتر نیروهای داخل اردوگاه برای شرکت در عملیات محرم راه افتادند. من بغضکرده، گوشهای ایستاده بودم و با حسرت نگاهشان میکردم.
تا عصر، چم سری و چم هندی و بخشهای دیگری از خاک کشور آزاد شد و رزمندهها با چهرههایی خسته، اما خندان برگشتند.
برادران زارع بین آنها نبودند! همانطور که محمدعلی پیشبینی کرده بود، هر دو شهید شده بودند.
منبع:
دریاب، مهدی، چاشنیهای خیس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶