ناگفتههای کردستان
مخالفت با همبند شدن نوجوانان با زندانیهای کارخانه چریکسازی!
در پاسخ به مسئول بازداشتگاه که می گفت خامِ قیافه و سن و سالشان نشوید! با کلی زحمت توانستیم شناساییشان کنیم.گفتم ما به این شکل داریم چریک تربیت میکنیم. نباید اجازه میدادم این اتفاق بیفتد.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، ماه و روز آن را یادم نیست. فقط یادم است بهار ۶۴ بود. سرزده وارد بازداشتگاه سپاه شدم. از دیدن آن همه نوجوان جا خوردم. با خودم گفتم اینجا مدرسه است یا بازداشتگاه؟
تو همه شهرها ساختمانهای ساواک در اختیار سپاه قرار گرفته بود. تو حیاط ساختمان قدیمی ساواک سنندج در بلوار شبلی، بازداشتگاه کوچکی ساخته بودند. افراد دستگیرشده را بهصورت موقت میبردند آنجا و بعد از تشکیل پرونده میفرستادند دادسرا.
سی چهلتا نوجوان دبیرستانی بین زندانیهای بزرگتر بودند. یاد زندانی شدن خودم تو رژیم گذشته افتادم؛ زندان زاهدان، سال۵۶. سن و سال همین بچهها بودم. وقتی رئیس ساواک برای بازدید آمد و ما را دید، سر مدیر زندان فریاد زد شما اینجا را کردید کارخانه چریکسازی؟ در همین فکرها، نگاهم را از جمع زندانیها برداشتم و رو کردم به مسئول بازداشتگاه.
این بچهها را چرا گرفتید؟
خامِ قیافه و سن و سالشان نشوید! اینها هستههای دانشآموزی حزب تو دبیرستانهای سنندج هستند. با کلی زحمت توانستیم شناساییشان کنیم.
با دلخوری گفتم شما فرصت درست کردید تا اینها قاطی زندانیهای کومله و دمکرات بشوند. میدانی این یعنی چی؟ بعد هم حرف رئیس ساواک به زبانم آمد.
یعنی ما داریم چریک تربیت میکنیم. نباید اجازه میدادم این اتفاق بیفتد. فوراً گفتم بچهها را بیاورند توی حیاط. خودم هم دنبالشان رفتم و تو محوطه به خطشان کردم. بعد روبهرویشان ایستادم و گفتم امام اجازه نمیدهند که ما دانشآموز توی زندان نگه داریم. ما میخواهیم شما تحصیل کنید، دانشگاه بروید، یک کارهای بشوید و شهرهای خودتان را بسازید. بعد هم یک گریزی زدم به گروهکها. گفتم گروهکها به دشمنهای ایران وابستهاند. اصلاً برای ابرقدرتها کار میکنند. نمیدانم چقدر حرفهایم را قبول داشتند ولی سریع از همهشان یک تعهد ساده گرفتیم و آزادشان کردیم.
برگشتم طرف برادران واحد اطلاعات که ایستاده بودند و تماشایم میکردند. نگاههایشان داد میزد که از دستم خیلی ناراحت هستند. آخر هم نتوانستند ساکت بمانند. گفتند ما برای شناسایی اینها خیلی زحمت کشیده بودیم. شما همه را به فنا دادی!
حرفشان را قبول داشتم. اوضاع امنیتی سنندج خیلی آشفته بود. ترسشان بیخود نبود. هر روز خبر ترور یکی را میشنیدند و هر لحظه منتظر حمله گروهکها بودند. چند وقت پیش بود که محمدامین رحمانی را جلوی درِ خانهاش به شهادت رسانده بودند. رحمانی یکی از فرماندههای پیشمرگههای مسلمان بود. ناامنی، مردم و نیروهای شهر را تهدید میکرد.
با همۀ این اعتراضها، ساکت نماندم چون برای کارم دلیل داشتم. گفتم گرفتن چهارتا بچه که هنر نیست، باید رابط اصلی کوه با شهر را پیدا کنیم. پیدا کردن سرشاخه مهم است. نباید خودمان را با توده مردم، آن هم با جوانهای بیاطلاع و فریبخورده رودررو کنیم. ما با این کار، زمینه کادرسازی برای ضدانقلاب را فراهم میکنیم. بعد هم پای مرجع قضایی را وسط کشیدم و گفتم مرجع قضایی هم اصلاً اجازه نمیدهد که اینها را برای مدت طولانی تو بازداشت نگه داریم. حرفهای دیگری هم گفتم و کمی آرامشان کردم.
خط، مشخص شده بود. قرار شد روی شبکه شهری دشمن کار کنند و برسند به سرشاخههای اصلی. با پیدا شدن سرشاخهها، امیدوار بودم بتوانیم کنترل اوضاع را در دست بگیریم و ناامنیها کمتر بشود.
منبع:
لطفی، هادی، در کنار دوست: قصه های کردستان به روایت حاج حسین دقیقی: نشر مرز و بوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۷ – ۸۵
.