بچههای مسجد طالقانی/۲۵
شیخ قنوتی عزیز
آن روز سربازها توپ را مسلح کردند و برای اینکه با شیخ شوخی کنند، به او گفتند: پدر جان داری میای اون طناب رو هم با خودت بیار. شیخ هم بیخبر از همهجا سر طناب را گرفت تا بیاورد.
به گزارش مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه،با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
قیمه بدون گوشت
یکبار که علیرضا به خانه رفته بود تا به پدرش سر بزند، دید که او از شرکت نفت آمده و خسته و گرسنه در آشپزخانه به دنبال مواد غذایی میگردد تا چیزی درست کند.
علیرضا به او گفت: بابا، شما برین بشینین. مو یه فکری برای غذا میکنم. بعد هم داخل کابینت، سبزی خشک و لوبیا پیدا کرد و تصمیم گرفت خورش سبزی درست کند. فقط گوشت نبود و همه مغازهها هم که بسته بودند. فقط میشد از دستفروشهایی که در خیابان ۱ نزدیک صفا بساط میکردند و کنسرو هم میفروختند، خرید کرد.
علیرضا به خیابان ۱ رفت و در بساط دستفروشها شروع به گشتن کرد. یک کنسروی به شکل مکعب مستطیل قرمز دید که روی آن عکس گاو بود. فکر کرد که حتماً کنسرو گوشت گاو است. یکی از آنها را خرید و به خانه رفت. در قابلمه را باز کرد و گوشتهای داخل کنسرو را در آن ریخت. غذا خیلی خوشمزه شده بود و علیرضا و پدر آن شب دلی از عزا درآوردند.
او با درست کردن این غذا اعتمادبهنفس پیدا کرد و فردای آن روز پیشنهاد داد که برای ۲۲ عضو ثابت مسجد، خورش قیمه درست کند نعمت هم گفت که برنجش را میپزد.
همۀ مواد را بهجز گوشت آماده کرد و لپهها را خیساند. بعد هم سیبزمینیها را پوست گرفت و خلال کرد. نعمت همانطور که حواسش به علیرضا بود کارهای برنج را هم میکرد.
وسط کار به علیرضاگفت: پس گوشت کو؟! علیرضا جواب داد: الآن میرم میگیرم بذار اینا آماده بشن! نعمت گفت: مرد حسابی باید تفتش بدی حالا وقتشه! علیرضا با خون سردی جواب داد: گوشتا زیاد به تفت نیاز ندارن نیمه آماده ان!
تعجب کرد: مگه چی ان؟ گفت کنسروی ان. مو دیروز رفتم بازار سی غذای خودمون از او کنسروای مکعبی قرمز گرفتم که روش عکس گاوه. نعمت با تعجب گفت: «نه نه نه! لاکردار اونا گوشت نیستن، کالباسن!» علیرضا گفت: واقعاً؟! ولی غذایمان خیلی خوشمزه کرد. بذار برم بگیرم الان میام
اما نعمت اصلاً زیر بار نرفت که توی قیمه کالباس بریزند. نزدیک ظهر بود و بچهها منتظر غذا نشسته بودند و دیگر وقتی برای اضافه کردن گوشت تازه نمانده بود. بالاخره علیرضا بدون گوشت و با اضافه کردن رب، ادویه، چاشنی و روغن چیزی شبیه به قیمه را آماده کرد و سر سفره گذاشت.
همه از دستپخت علیرضا تعریف میکردند، ولی دائم میپرسیدند: پس گوشتاش کجاس؟! آنها فکر میکردند داخل دیگ خورش است و نعمت هنوز آن را نکشیده است. علیرضا هم که نمیدانست جواب بچهها را چه بدهد، بعد از مدتی سکوت و دست به سرکردنشان به ذهنش رسید بگوید: گوشتش ریز بوده، آبشده!
شیخ قنوتی عزیز…
محمود شریف قنوتی (پدر روحانی شهید؛ شیخ محمد حسن شریف قنوتی) از پیرمردان دلیر و شیرین و خونگرم ساکن نهر علی شیر اروندکنار بود. او در عین سادهدلی بهواسطۀ پدر عالمش اطلاعات خیلی عمیقی از دین و احادیث داشت.
او پیرمردی سرخ و سفید با چشمان آبی بود که دشداشه میپوشید. حمایل قطار فشنگ میبست و با یک تفنگ برنو یا ام ۱ روزها در شهر و حتی جبههها به رزمندگان روحیه میداد.
او کمی تندمزاج، اما دوستداشتنی بود و رزمندگان با او شوخی داشتند و همه او را شیخ صدا میکردند. یک روز شیخ به جبهههای اطراف آبادان و به دیدار یک واحد توپخانهای رفته بود.
بعضی از توپها به خاطر سروصدا یا تکان و برگشت زیاد باید از دور شلیک میشدند برای این کار معمولاً طناب بلندی به اهرم شلیک میبستند و موقع شلیک خودشان از توپ فاصله میگرفتند و آن طناب را میکشیدند.
آن روز سربازها توپ را مسلح کردند و برای اینکه با شیخ شوخی کنند، به او گفتند: پدر جان داری میای اون طناب رو هم با خودت بیار. شیخ هم بیخبر از همهجا سر طناب را گرفت تا بیاورد.
هنوز دوسه قدم نرفته بود که یکهو توپ با صدای خیلی مهیبی شلیک شد. شدت شلیک آنقدر زیاد بود که شیخ روی زمین افتاد و بیهوش شد. سربازها خیلی خجالتزده و دستپاچه شدند و او را پیش نیروهای امداد بردند. حاج آقا جمی که به شیخ ارادتی داشت از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و آن سربازان را توبیخ کرد.
شیخ چند روزی در منزل بستری بود و بعدازاینکه حالش بهتر شد، یک روز نزدیک به اذان ظهر چفیه به سر و دشداشه پوش با همان تفنگ ام ۱ روی کولش و قطار فشنگ حمایلش به مسجد طالقانی رفت.
تا آن موقع بچههای مسجد طالقانی بهجز، اسماعیل او را نمیشناختند. در همان حین، اذان گفته شد و بچهها وضو گرفتند و آماده نماز جماعت شدند.
اسماعیل به شیخ گفت: بسمالله شیخ، بفرما جلو. شیخ هم تفنگ و حمایل را باز کرد و به امامت نماز ایستاد. حدود بیست نفر از بچهها هم به او اقتدا کردند.
شیخ سوره حمد را خواند و بعد بهجای خواندن یک سوره کوچک شروع کرد به خواندن یک سوره طولانی. بچهها همه خسته شده بودند و این پا و آن پا میکردند. حوصلهشان سر رفته بود. خستگی و گرسنگی هم امانشان بریده بود برای همین یکییکی نیت را به فرادا تبدیل کردند و نماز را سلام دادند و از شبستان بیرون رفتند.
بعد از چند دقیقه فقط یکی دو نفر مانده بودند و بقیه در شبستان داشتند مقدمات ناهار را فراهم میکردند. بعد از سلام نماز، شیخ به عقب برگشت تا مصافحه کند، اما پشت سرش را که نگاه کرد دید کسی نیست. با تعجب از اسماعیل پرسید: پس بقیه دوستا کجا رفتن؟!
اسماعیل هم با تندی درحالیکه سرخشده بود، گفت: شیخ! تو که پدر این بچههای درآوردی، از نماز فراری شون دادی! آخه خدا خیرت بده کسی تو نماز جماعت سورهای به ای بزرگی میخونه؟! اینا بیشترشون بچههای کم سن و سالن، جثه هاشونم ضعیفه شما باید مراعات دیگران بکنی.
ادامه دارد…
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۴۷، ۲۴۸، ۲۴۹، ۲۵۰