بزرگداشت دهه فجر انقلاب اسلامی/۲
مقابله با دژخیمان رژیم از پشت بام
یادم هست یک بار ریخته بودند توی سُرخه و بگیر و ببند بود. برادرم ابراهیم آن روزها داشت خانه خودش را می ساخت .ما هم چند نفری رفتیم روی بام همان ساختمان و به سمت مأمورهای داخل خیابان سنگ پرت کردیم. فکر کردند سنگها از بالای مغازه خانه بغلی است. در مغازه را شکستند آجیل هایش را غارت کردند و رفتند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، نقطه نهایی انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمنماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی امام خمینی به کشورمان تا بیست و دوم بهمنماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر انقلاب اسلامی نامگذاری گردیده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است به مناسبت این ایام خجسته، در چند شماره، خاطرات مبارزین انقلابی را که بعدها در راستای تداوم انقلاب در سنگر دفاع مقدس به حفاظت از میهن اسلامی خود پرداختند، منتشر نماید:
روایت علیاکبر چتری؛ اولین معاون تیپ اطلاعات و عملیات تیپ قائم (عج) سمنان در دفاع مقدس
پیش از انقلاب گاهی به جلسات مذهبی میرفتم. آقایی به نام چتری که اسم کوچکش را یادم نیست، در مسجد امام حسن عسکری (ع) راجع به شاه و ظلمهایش صحبت میکرد و به همه هشدار میداد.
گاهی هم به نشستهای قرآنی حاج حسن لتیبارى میرفتم. او در مسجد جامع به ما قرآن آموزش میداد. دورش مینشستیم و از روی قرآن میخواندیم.
جلسات آقای چتری در مسجد امام حسن (ع) برگزار میشد. مدتی هم برای حضور در جلسات به مسجد امام صادق (ع) میرفتیم. آنجا هم بیشتر قرآنخوانی داشتیم. نوجوانها دورهم جمع میشدند و قرآن را روخوانی میکردند. معمولاً پاتوق بچهها همانجا بود؛ درست مثل زمان انقلاب که گاهی جلوی همان مسجد نگهبانی میدادیم.
بمب دستساز
یکبار برای آرام کردن مردم با یک اتوبوس نیروهای ژاندارمری را به سرخه اعزام کردند. بچهها از قبل با زودپز یک بمب دستساز درست کرده بودند. با وارد شدن آنها بمب را جلوی اتوبوس انداختند. مأموران شانس آوردند که تا قبل از رسیدن اتوبوس بمب منفجر شد.
ژاندارمری هرروز چند مأمور از سمنان میفرستاد که بیایند و سُرخه را آرام کنند. با آمدن آنها در شهر تظاهرات و انفجار و بگیروببند راه میافتاد.
بچهها تازه یاد گرفته بودند نارنجکهای سهراهی و بمب دستساز درست کنند. حدود دو ماه به پیروزی انقلاب مانده بود که پاسگاه دست خودمان افتاد و سُرخه به اهداف انقلابیاش رسید.
پشتصحنه درگیریهای سرخه افرادی مثل خلیل نجار، حسن نجار، ابراهیم احسانی، شریف نیا، یعقوبی، محمد اختری و برادرش حسینعلی فعالیت میکردند؛ بنابراین در برنامهریزیها ما خیلی نقشی نداشتیم و بیشتر سیاهیلشکر و کف خیابانی بودیم. البته سنی هم نداشتیم و خیلی ما را بهحساب نمیآوردند.
انقلاب و ورود امام (ره)
زمزمههای پیروزی انقلاب از هر طرف شنیده میشد. انقلاب در سرخه از یک مراسم دفن شروع شد. مردم وقتی از مراسم خاکسپاری برمیگشتند، یکهو شروع کردند به شعار دادن علیه رژیم پهلوی. البته بعضیها هم مثل من خیلی متوجه موضوع نبودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و با تعجب میگفتند: چه خبر شده!
یکی از دستاندرکاران تظاهرات آن روز، مرحوم علی مجیدی بود که همراه سه چهار نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند و شعار میدادند و بهمحض اینکه نیروهای نظامی سررسیدند، همه متفرق شدند و رفتند.
یادم هست یکبار ریخته بودند توی سُرخه و بگیروببند بود. برادرم ابراهیم آن روزها داشت خانه خودش را میساخت. ما هم چندنفری رفتیم روی بام همان ساختمان و به سمت مأمورهای داخل خیابان سنگ پرت کردیم. فکر کردند سنگها از بالای مغازه خانه بغلی است. در مغازه را شکستند آجیلهایش را غارت کردند و رفتند.
یک روز هنگام تظاهرات، یکی دو تا مأمور افتادند دنبال ما. چند نفر بودیم. سریع از هم جدا شدیم و من حین فرار رفتم داخل خانهای که در مسیر فرارم قرار داشت. در آن باز بود. پریدم داخل تنورخانه و باعجله چیزی روی آن کشیدم تا آن را نبینند. به عقل مأمورها نرسید که شاید من داخل تنور باشم. دست از پا درازتر برگشتند و رفتند.
سمنان در روزهای شلوغی سرخه هنوز هیچ تحرکی نداشت. یکشب جمع شدیم و با یکی دو تا اتوبوس به سمنان رفتیم. همان ابتدا چند بانک را آتش زدیم و سروصدا راه انداختیم و برگشتیم. یکی از بانکها، بانک مسکن میدان تیرانداز (فعلی) سمنان بود. بعدازآن واقعه اوضاعواحوال سمنان هم تغییر کرد.
من سال دوم دبیرستان بودم که انقلاب پیروز شد. آن سال تحصیلی با کلاس رفتن و نرفتنها و تظاهرات و تعطیلیهایش گذشت. قرار بود امام به ایران بیاید. ابتدا تاریخ دیگری را قبل از ۱۲ بهمن اعلام کردند. خبرها کموبیش میرسید.
من و محمد احسانی به تهران آمدیم و یک روز تا شب در میدان آزادی منتظر ماندیم و وقتی معلوم شد امام نمیآید، برگشتیم.
بار دوم که خبر آمدن امام قطعی شده بود دوباره به تهران آمدیم. هر بار به تهران آمدن ما هم با سختی زیادی همراه بود. مثلاً یکبار سوار اتوبوسی شدیم که صندلی نداشت. در پلیسراه جلوی ماشین را گرفتند و وقتی دیدند ما وسط اتوبوس دراز کشیدیم و خوابیدهایم میخواستند ماشین را بخوابانند و اجازه تردد ندهند.
معمولاً در تهران شب را در خانه یکی از دوستان سر میکردیم. پدر دوستمان سرایدار یک آپارتمان در سیدخندان بود.
مسلسلا بیرون میاد!
صبح دوازدهم بهمن ما به میدان آزادی رفتیم. در آنجا مردم شعار میدادند: وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد، مُسلسلا بیرون میاد! جوری شعار میدادند و پا میکوبیدند که تمام میدان تکان میخورد.
سرانجام ماشین حامل امام که بلیزر بود، آمد. ماشین از نزدیک ما عبور کرد البته جمعیت فشرده بود و نتوانستیم ایشان را خوب ببینیم.
مردم گفتند: امام به بهشتزهرا (س) رفت. با شنیدن این حرف ما هم خودمان را با ماشین به شهرری رساندیم. البته از آنجا دیگر امکان تردد ماشین نبود و مجبور شدیم پیاده برویم. البته جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانستیم خودمان را به محل سخنرانی برسانیم و تصمیم گرفتیم برگردیم.
منبع:
کلامی، علیرضا، لالایی در دل آتش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰