اوایل سال ۱۳۵۵، احمد توکلی، دانشجوی جوان دانشگاه شیراز، به اتهام فعالیت سیاسی توسط ساواک بازداشت شد. او مدتی قبل از این اتفاق و تحتتأثیر فضا و شعارهای سازمان مجاهدین خلق، جذب این گروه شده بود؛ سازمانی که در آن روزگار، بسیاری آن را یکی از جدیترین گروههای مبارز علیه حکومت پهلوی میدانستند. اما حالا، در دل بازجوییها و تنهاییهای طولانی، نشانههایی از یک انحراف عمیق فکری در عملکرد سازمان برایش آشکار شده بود.
التقاط و انحرافات فکری منافقین باعث شد که او پس از آزادی هم سکوت نکرده و تلاش کند آنچه را که فهمیده و تجربه کرده با دیگران در میان بگذارد. دوستان سابق و همراهان دیروز، حالا مخاطب هشدارهای او هستند؛ هشدارهایی درباره تغییر ماهیت سازمانی که روزی خود نیز بخشی از آن بوده است.
روایت این موضوع در صفحات ۱۴۳ تا ۱۴۶ از کتاب «خاطرات دکتر احمد توکلی» به رشته تحریر درآمده است. کتابی که توسط انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است و خواندن آن خالی از لطف نیست:
آزادی بدون خبر قبلی
نمی دانستم کی آزادم میکنند. […] روز ۱۷ اسفند ۱۳۵۵ بود که پس از شش ماه، به من اجازهی ملاقات دادند. مادرم با خواهرم به ملاقات من آمدند. آنها نمیدانستند من زندهام یا مرده؛ قبلا چند بار جلوی زندان اوین آمده بودند، ولی موفق به ملاقات نشده بودند. پس از ملاقات آن روز، دوباره به مادرم اعلام کردند که تا شش ماه دیگر، ملاقات ممنوع است. مادرم اوقاتش تلخ بود؛ میگفت: «ای کاش به جای من همسرت میآمد». مادرم به خانهی همشیرهام واقع در خیابان ضرابخانهی تهران برگشت. روز بعد همسرم با تنها فرزندم به تهران آمده بودند.
روز ۱۹ اسفند، مرا همراه با عدهای، سوار ماشین زندان کردند وجلوی هتل اوین پیاده کردند. […] به طرف ضرابخانه به راه افتادم. به منزل همشیرهام رسیدم. زنگ در را به صدا درآوردم. معمولا نوع خاصی زنگ میزدم. یک دفعه همه یکه خورده بودند. بعدا برایم تعریف کردند. _خواهرزادهام پشت در آمد و گفت «کیه؟» گفتم: «منم، باز کن.» تا مرا دید جیغ زد و گفت: «دایی جون آمد» و همه بیرون ریختند. لحظات بسیار شیرینی بود. زن و بچه و خواهر و پدر و مادرم، همه آنجا بودند[…].
سه دیدار، یک تصمیم؛ پایان راه با سازمان
اولین همت من پس از زندان، تشویق افراد برای پیوستن به جریان مبارزه بود. من جزوههای سازمان مجاهدین خلق را به دوستانم داده بودم و میخواستم تحولات آن و مبانی انحرافیش را برای آنها آشکار کنم. در میان آنها چهار-پنج نفر برایم مهم تر بودند؛ مهندس محمود فرشیدی، برادر خانمم دکتر سید محمد حسینی، علی سپیدبر و هوشنگ ایرانزاد که با دختردایی من ازدواج کرده بود.
همان شبهای اول، برادر خانمم از تبریز برگشت و من شب تا صبح سیر تحولات مجاهدین را برای او تشریح کردم. او آدم بسیار باهوشی بود و چون خاستگاه دینیش یک خاستگاه روحانی-مذهبی بود، و خودش هم از قبل، به نوعی متوجه این قضیه شده، از سازمان مجاهدین جدا شده بود.
در دوران زندان، منزل ما به خاطر معلم بودن همسرم به فریدونکنار انتقال پیدا کرده بود. […]روزهای اول فروردین ۱۳۵۶ بود. ما در خانهی خودمان در فریدونکنار بودیم. در زدند، محمود فرشیدی و خانمش بود. محمود با دیدن من خیلی تعجب کرد. گفت: «تو کی آزاد شدی؟» گفتم: «مگر تو به دیدن من نیامدهای؟» گفت: «نه، من و خانمم آمده بودیم خانم شما را ببینیم […].» وقتی جریان انحرافات سازمان را به او گفتم، متوجه شدم که او نیز از قبل از ماجرا بو برده و خود را کنار کشیده است. حتی او شبهههای به وجود آمده را با هادی خانیکی هم مطرح کرده بود، ولی او نپذیرفته بود، در نتیجه فرشیدی ارتباطش را با خانیکی قطع کرده بود.
از بین آن چند نفر، فقط به علی سپیدبر دسترسی نداشتم. از طرفی صلاح نبود به دلیل مسائل امنیتی به چالوس بروم و دنبالش بگردم. روزی در خیابان فریدونکنار دست پسرم را گرفته بودم و میرفتم که یک دفعه با علی سپیدبر روبرو شدم. هم دیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و حال و احوال کردیم. علی گفت: « آزاد شدی؟» گفتم: «بله» گفت: «نمیدانستم تو آزاد شدهای، دلم تنگ شده بود، […].» با علی به خانه رفتیم و من موضوع انحراف سازمان را برایش شرح دادم؛ او در پذیرش حرف های من مقاومت نشان میداد. صریحا میگفت: «علت چیست که تو از زندان آزاد شدهای؟ ممکن است بریده باشی که دیگر طاقت مبارزه نداری؛ به همین علت هم این حرف ها را میزنی؟ من باید فکر کنم.» گفتم: «اشکال ندارد، فکر کن؛ دوست ندارم تو بدون فکر حرف مرا بپذیری، البته بخشی از حرف های من خبر است، لذا فکر نمیخواهد، یا مرا راستگو میدانی یا دروغگو، اما بخشی دیگر که استدلالی است و نیازمند به تفکر، شما باید سندهایی را که به آن تکیه میکنم، ببینی و نحوهی استنباط من از سند را بپذیری.»
به هر صورت آن شب از غروب تا صبح حرف زدیم و او به چالوس برگشت. پس از چند روز دوباره پیش من آمد و دوباره به بحثها و شبههها و سؤالات ادامه دادیم، ملاقات سومی هم بینمان صورت گرفت که در آن ملاقات او گفت: «من قانع شدم، حالا باید چه کار کنیم؟» گفتم: حالا برای مبارزه با مبنای خودمان باید تصمیم بگیریم. با این تیپ آدمها نمیتوانیم کاری بکنیم.» دربارهی موضوع انحراف سازمان هم یادم نیست که با آقای ایرانزاد به طور مستقیم صحبت کردم یا با واسطه با او حرف زدم.