با بچه های مکتب صادق (۲۹)؛
ندامت از تنبیه رفیق شهید
همراه با لبخند و بدون هیچ اعتراضی حرفم را گوش داد و پامرغی رفت. کاش اقلاً یکبار اعتراض میکرد تا دلم نسوزد. خدا مرا ببخشد! آن موقع نمیدانستم چه کسی را تنبیه میکنم. بعد از شهادتش مدتها به خاطر این رفتارم، گرفته و ناراحت میشدم و دلم میسوخت.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید کمیل یار محمدی، متولد: ۱۳۵۱، تاریخ شهادت: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۶– کربلای ۸
روایت فریدون حسن
با کمیل یار محمدی در کلاس سوم راهنمایی در مدرسه آزادی ملت در خیابان ظهیرالاسلام بهارستان همکلاس بودیم. در نگاه اول با بچههای دیگر خیلی فرق داشت. ما شر و شلوغ بودیم؛ اما او بیصدا و با چشمانی آنقدر آرام که کفر مرا درمیآورد.
سال ۱۳۶۴ در بحبوحه جنگ و عملیات والفجر ۸ هر دوی ما اهل بسیج و مسجد بودیم. من جزو بچههای شلوغ مسجد بودم و در تاب و تاب حضور در بسیج و ایست و بازرسیهای شبانه، کمیل اما آرام و متین.
چند باری هم برای اعزام به جبهه تلاش کردم که به خاطر سن کم و قدکوتاهم نشد. کمیل البته قدبلندتر و لاغرتر و کشیدهتر بود؛ اما صورتش کاملاً بچهگانه بود و بهزور به چهاردهسالهها میخورد. چشمهای معصومش را هنوز در خاطر دارم که چگونه وقتی میخندید، برق میزد.
سال سوم راهنمایی و در اوج غرور نوجوانی، هر وقت کمیل را میدیدم و سلام و علیکی میکردم، مدام سرش توی درسومشق بود و دنبال شاگرد اولی و معدل خوب. اصولاً اگر اراده میکرد کاری را انجام بدهد، به بهترین شکل ممکن انجامش میداد.
آخر سال شد و برای امتحان نهایی، حوزه امتحانی ما افتاد مدرسه امام موسی صدر در خیابان فردوسی، کوچه روزنامه کیهان.
بین بچههای مدرسه ما با دیگر مدارس رقابت شدیدی بود و مدام کل کل داشتیم. کمیل یار محمدی اما از کنار کری خوانیهای ما خیلی راحت میگذشت و کاری به این کارها نداشت.
جدایی و حسرت دوری از کمیل
آخرش بازی گوشی من کار دستم داد و آن سال را درجا زدم؛ اما کمیل قبول شد و رفت تا حسرت از دست دادنش برای همیشه در دل من بماند. بدین ترتیب که سال ۱۳۶۵ در مدرسه آزادی ملت دوباره کلاس سوم راهنمایی را خواندم و سال ۱۳۶۶ وارد مکتب الصادق (ع) شدم. اردوی مقدماتی هجرت دوره ششم تمام و سال تحصیلی شروع شد.
خیلی طول نکشید که تمام غصههای عالم آمد سراغم. همان یکی دو روز اول که داشتم از پلههای ساختمان آموزش بالا میرفتم، عکسی آشنا مرا میخکوب کرد: پسربچه محجوب و متین مدرسه آزادی ملت که هنوز پانزده سالش نشده بود؛ اما مثل شیر نگاه میکرد.
کنار اتاق نظافت مکتب خشکم زد.انگار دنیا روی سرم خراب شد. کمیل، بی سرو صداترین آدمی که در این سالها دیده بودم، از من جلو زده بود. من با همه ادعاهایم و همه شلوغکاریهایم درجا زده بودم؛ اما او بیسروصدا بارش را بسته بود و راهش را پیداکرده بود.
با بچههای دوره پنجم که صحبت کردم، گفتند از همان اوایل سال ۱۳۶۵ که وارد مکتب شد، دنبال اعزام بود. سرانجام هم تهدید اخراج از مکتب را جدی نگرفت و رفت. بالاخره بهار ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ به آرزویش رسید و به جمع شهیدان پیوست.
روایت مهران خلج زاده:
با علیرضا تقوی راد و حسین رستم خانی سهنفری رفتیم معراج شهدا، پشت پارک شهر. خیابان بهشت خیلی شلوغ بود. شهدای زیادی را برای بدرقه آورده بودند.
با عجله خودمان را به معراج رساندیم. در اسامی شهدا، اسم کمیل یار محمدی را که پیدا کردیم، چشم هر سهمان سرخ شد و دلمان تنگ. خاطرات شیرین رفاقت کوتاهمان با کمیل، یکییکی از مقابل چشمانمان رد میشد.
مسئول سردخانه را راضی کردیم تا اجازه دهد پیکر او را ببینیم. خودش بود. باورمان نمیشد. چه مظلومانه. پیش خودم فکر میکردم آخر چطوری دلشان میآید روی این صورت مظلوم و معصوم خاک بریزند؟ همان جور آرام داخل تابوت خوابیده بود و ما بالای سرش بیتابی میکردیم. چند دقیقه بعد، مسئولی که درب کانتینر را بازکرده بود، آمد و خواهش کرد اجازه بدهیم افراد دیگر هم برای شناسایی شهیدشان بیایند.
در مسیر بازگشت برای علی و حسین رستم خانی تعریف کردم که یک روز سر کلاس، کمیل به خاطر بینظمی تنبیه شد. ارشد کلاس اول تجربی بودم و وظیفهام حفظ نظم و انضباط بود. آوردمش داخل راهرو طبقه اول و پامرغی بردمش.
همیشه میخندید؛ حتی وقتیکه پامرغی میرفت. همراه با لبخند و بدون هیچ اعتراضی حرفم را گوش داد و پامرغی رفت. کاش اقلاً یکبار اعتراض میکرد تا دلم نسوزد.
خدا مرا ببخشد! آن موقع نمیدانستم چه کسی را تنبیه میکنم. بعد از شهادتش مدتها به خاطر این رفتارم، گرفته و ناراحت میشدم و دلم میسوخت. هنوز هم هر وقت به بهشتزهرا و سر مزارش میروم، یاد این شعر میافتم:
آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۶۲، ۴۶۳، ۴۶۴، ۴۶۵، ۴۶۶