با بچههای مکتب صادق (۳۱)؛
تأثیرات اخلاقی و فرهنگی و نگاه بلندش شهید احمد حاج بابایی / حسابرسی از اعمال خود
احمد سخت و اما بیصدا گریه میکرد. به خودش میگفت: دیروز این کار بد را انجام دادی. بدحرف زدی. با رفیقت تند شدی. فلانی را دلخور کردی. حالا طعم آتش دنیا را بکش ببین تحمل داری؟! ببین میتوانی آتش جهنم را تحملکنی؟!
بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صد و پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید احمد حاج بابایی، متولد: ۱۳۴۶، شهادت: ۱۱ تیر ۱۳۶۶-عملیات نصر ۴
روایت سید رضا صاحبی
کار تشکیلاتی و فرهنگی
سال ۱۳۶۱ که وارد مکتب شدیم، من خیلی زود با احمد حاج بابایی رفیق شدم و دوستی ما در مدت کوتاهی محکم شد. یکی از دلایلش این بود که همکلاس بودیم. دلیل دیگرش هم شاید این بود که هردوی ما پای ثابت برنامههای کوهپیمایی آقای خندان بودیم.
علی آقای خندان روش خاص خودش را داشت که به نظرم خیلی هم برای یادگیری بچهها مؤثر بود. او اغلب برنامههای تربیتی و آموزشی خود را در دل طبیعت یا در مکانهایی مثل حسینیه و جاهای عمومی بهصورت اردویی انجام میداد. همین سبب شده بود، ضمن انس و الفت، بچهها خاطرات مشترک بسیاری هم داشته باشند.
یکی از کلمات کلیدی که احمد خیلی به کار میبرد، این بود که بچههای مذهبی و حزباللهی باید در زمینه فرهنگی خیلی کار کنند. آنهم تشکیلاتی و با برنامه.
آن روزها حرفی از تهاجم فرهنگی و مهندسی فرهنگی و جنگ نرم نبود؛ اما از همان زمان احمد معتقد بود باید کار تشکیلاتی و فرهنگی انجام داد. مدام از کار تشکیلاتی حرف میزد و ایده میداد و برنامهریزی میکرد. آنقدر از واژه تشکیلات استفاده کرده بود که بعضی بچهها به شوخی اسم او را گذاشته بودند آقای تشکیلات.
فارغ از اینکه خیلی سرزنده و شوخطبع بود، اهل مراقبه و خودسازی هم بود. احمد حاج بابایی چند سال بیشتر میان بچههای دوره اول نبود ولی تأثیرات اخلاقی و فرهنگی و نگاه بلندش آنقدر عمیق بود که تقریباً در هر کاری که پیش رو دارم، توصیههای او مدنظرم است.
اگر از همان زمان به قول احمد حاج بابایی کار تشکیلاتی میکردیم، حالا بهمراتب اوضاع کشور بهتر بود. البته هیچوقت برای کار کردن دیر نیست.
روایت ابوالفضل متین
حسابرسی از خود
یکبار سال ۱۳۶۵، با احمد رفتیم بیرون. گشتوگذار و کارهای عقبمانده را انجام دادیم. یک موتور هوندا داشتم و رساندمش خانه.
همیشه اینجور مواقع خانه رضا شفاعی میرفتیم. این بار اما احمد خیلی اصرار کرد که شام را در منزل خودشان بمانم. زمستان بود. هنوز تهران لولهکشی گاز نشده بود و بخاری گازی وجود نداشت. هوا هم انصافاً خیلی سرد بود. یک چراغ علاءالدین گذاشت وسط اتاق و خواست که شب را در خانهشان بمانیم و صحبت کنیم.
آخر شب که از خستگی خوابیدیم، اتفاق عجیبی افتاد. نصف شب من از سردی هوا از خواب پریدم. دیدم احمد پشت به من در گوشه اتاق درحالیکه حواسش به من نبود و فکر میکرد من خوابیدهام، آستینهایش را تا آرنج زده بالا و دستانش را روی حرارت چراغ علاءالدین گرفته و گریه میکند. باخدای خود راز و نیاز و طلب مغفرت و بخشش میکرد.
به خودش میگفت: دیروز این کار بد را انجام دادی. بدحرف زدی. با رفیقت تند شدی. فلانی را دلخور کردی. حالا طعم آتش دنیا را بکش ببین تحمل داری؟! ببین میتوانی آتش جهنم را تحملکنی؟!
و سخت و اما بیصدا گریه میکرد. پتو را کشیدم روی سرم که متوجه بیداری من نشود. شاید یکساعتی همینطور داشت اعمالش را محاسبه میکرد.
صبح سر صبحانه دیدم دستانش سرخشده. طوری که شک نکند، پرسیدم: احمد دستت چی شده؟ گفت: هیچی، یکمی تاول زده. از جواب طفره رفت و چیزی نگفت.
احمد سال ۱۳۶۵ فقط هفده، هجدهساله بود و اینگونه مانند یک عارف سالک از خودش حساب میکشید و مراقب اعمال و افکارش بود.
همیشه عادت داشت وقتی برای بچهها نامه میفرستاد، آخرش مینوشت: وارد بهشت نمیشوم، مگر اینکه شماها هم همراهم باشید؛ البته اگر لایق بهشت باشید.
خدا ما را به خاطر رفاقت با این شهدا موردعنایت قرار بدهد و ببخشد. آمین.
روایت رضا شفاهی
احمد در آن سنین جوانی، از افقی بسیار فراتر از همسالان خود به موضوعات نگاه میکرد، نگاهی عرفانی و خداجوی و دیگر خواه که او را در جایگاه پیران طریق سلوک نشانده بود.
ازاینرو، به برقراری و استمرار ارتباط فکری و عاطفی با دوستان خود اصرار میورزید و در اوقاتی که خودش یا دوستانش بهواسطه حضور در جبههها از یکدیگر دور بودند، با نوشتن نامه این ارتباط را حفظ میکرد.
گذشت و خرداد ۱۳۶۶ رسید. در منطقه عمومی سردشت میخواستیم در ماووت عراق عملیات کنیم. فرصتی پیش آمد تا به مقر گردان حضرت قمر بنیهاشم (ع) بروم تا سری به احمد و علیاکبر نوری اعتماد بزنم و دیداری تازه کنم.
آنها در یک منطقه کوهستانی اردو زده بودند و برای عملیات آماده میشدند. حدود عصر بود که رسیدم. علیاکبر نوری اعتماد را پیدا کردم و بعد از احوالپرسی سراغ احمد را گرفتم. گفت: همین اطراف مشغول خودسازی است. منظورش این بود که رفته در یکگوشه دنجی باخدا خلوت کند.
این آخرین دیدار من و علیاکبر بود؛ ولی افسوس که موفق به دیدار احمد عزیز نشدم. مدتی بعد و روز ۱۱ تیر ۱۳۶۶، هم احمد و هم علیاکبر در عملیات نصر ۴ شهد شهادت را نوشیدند که گوارایشان باد.
احمد روحیات عرفانی عجیب و خاصی داشت. یکبار در نامهای کوچک برایم نوشته بود: مؤدب به آداب الهی شوید و متخلق به اخلاق.
از همین شب برای خود برنامهریزی کنید. زیارت آقا صاحبالزمان (عج) را هر بامداد فراموش نکنید و هر شب نماز شب بخوانید. بیایید تا با هم سعی کنیم چشممان تنها او را ببیند و گوشمان تنها کلام او را بشنود که قادر مطلق است.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۴۶۸، ۴۷۱، ۴۷۲، ۴۷۴، ۴۷۵