بزرگداشت دهه فجر انقلاب اسلامی/۷
وارونهسازی اخبار انقلاب توسط رسانههای بیگانه
یکی از منابع خبری که اخبارش را دنبال میکردم، رادیو بیبیسی بود. معمولاً آن منبع اعلام میکرد مردم در کجا حضور گسترده دارند و بهمحض اینکه من از حضور مردم ذوق میکردم، ادامه خبر حاکی از این بود که رژیم پهلوی بااقتدار جلوی تظاهرکنندگان را گرفته است و بعید به نظر میرسد تظاهرکنندگان بتوانند کاری از پیش ببرند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، نقطه نهایی انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمنماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی امام خمینی به کشورمان تا بیست و دوم بهمنماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر انقلاب اسلامی نامگذاری گردیده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است به مناسبت این ایام خجسته، در چند شماره، خاطرات مبارزین انقلابی را که بعدها در راستای تداوم انقلاب در سنگر دفاع مقدس به حفاظت از میهن اسلامی خود پرداختند، منتشر نماید:
روایت سردار جانباز، کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنیهاشم (ع) در دوران دفاع مقدس
کمکم اعتصابات بازاریان شروع و کارها تق و لق و فضا بهشدت امنیتی شد. بسیاری از خانوادهها ازنظر معیشت در مضیقه بودند؛ به همین دلیل ما و خانوادهمان وظیفه میدانستیم که خانوادههای ضعیف را شناسایی کنیم و حد امکان بهصورت مخفیانه به آنها کمک کنیم.
یکی از منابع خبری که اخبارش را دنبال میکردم، رادیو بیبیسی بود. معمولاً آن منبع اعلام میکرد مردم در کجا حضور گسترده دارند و بهمحض اینکه من از حضور مردم ذوق میکردم، ادامه خبر حاکی از این بود که رژیم پهلوی بااقتدار جلوی تظاهرکنندگان را گرفته است و بعید به نظر میرسد تظاهرکنندگان بتوانند کاری از پیش ببرند.
بااینکه گاهی با این اخبار ضدونقیض دلمان را خالی میکردند، این حربهها کاری از پیش نبرد و انقلاب بهسرعت در همه جای ایران فراگیر شد.
کار هر روز من و دوستانم شرکت در تظاهرات بود. یکبار هم اطراف مسجد مصلا در دست مأموران شاه گرفتار شدیم و با بهانه فوتبال بازی کردن از دستشان فرار کردیم و بهطرف ویلای یکی از دوستانم حوالی درچه (از توابع خمینیشهر) رفتیم.
سر راه تعدادی مرد سبیلکلفت با شلوار پاچه گشاد و چماق در دست جلوی ما را گرفتند و تا گفتیم میخواهیم برویم ویلا برای فوتبال بازی، اجازه دادندکه برویم و خلاصه هر طوری بود جان سالم به در بردیم و به ویلا رسیدیم.
در روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، شهید هم دادیم که برای شرکت در مراسم تدفین آنها مکافات. داشتیم. یکی از آن شهدا، آقای محمدی بود که در خیابان خرم به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم خودمان را برای تشییعجنازه رساندیم. حین خاکسپاری نگهبانی میدادیم تا شهربانی متوجه تجمع نشود و ما را دستگیر نکند.
راهپیمایی بدون واهمه از دژخیمان رژیم
یکبار هم همراه دوستانم در مسجد مصلا مشغول نوشتن شعار و آماده کردن سخنرانی بودیم. یک عکس بزرگ از امام خمینی هم درست کرده بودیم. یکی از بچهها اطراف عکس، گل کشیده بود. میخواستیم آن را جلوی جمعیت حرکت بدهیم.
جمعیت زیادی لحظهبهلحظه به ما اضافه میشدند. ورودی مسجد خیلی کوچک بود؛ به همین دلیل، امام جماعت دستور داد دیوار مسجد را خراب کنند تا جمعیت بهراحتی وارد مسجد شوند.
همان وقت حاج میرزا حسین رام پناه که معمم و از شعرای معاصر اصفهان بود و خواربارفروشی داشت، لقمههای نان و پنیر و خرما را از زیر عبایش در آورد تا به کسانی بدهد که متصدی بودند. ناگهان یک نفر از میان مردم فریاد زد نگیرید شاید مسموم باشد. من به دوستانم گفتم اشکالی ندارد، من حاجآقا را میشناسم، لقمهها را بگیرید خلاصه به ما که چندین ساعت گرسنه و تشنه بیوقفه مشغول کار بودیم، خیلی چسبید.
بعد همراه جمعیت به خیابان آمدیم و از محله بهارانچی که در مسیر اصفهان به نجفآباد قرار دارد بهطرف صارمیه و مسجد جوی شاه حرکت کردیم. سیل جمعیت هرکسی را سر راه خود میدید با خودش همراه میکرد. من هم جلوی دسته حرکت میکردم و گاهی که به پشت سرم نگاه میکردم جمعیتی خارج از شمارش را میدیدم و این به من حس غرور و شجاعت میداد.
نزدیک فلکه صارمیه، سه چهار کامیون نیروهای نظامی توقف کرده بودند و عدهای سرباز اسلحه به دست کف خیابان روی زانو نشسته و بهطرف جمعیت نشانه رفته بودند.
من هرلحظه منتظر بودم که به طرفمان تیراندازی کنند؛ ولی هرچه جلوتر رفتیم خبری نشد؛ چون جمعیت یک نفر دو نفر نبود که از پس آن بربیایند؛ برای همین میترسیدند شلیک کنند.
ما بدون واهمه سربازان را پس زدیم و خودمان را به چهارراه آیتالله کاشانی رساندیم و از آنجا بهطرف چهارباغ و بعد هم بهطرف سیوسهپل حرکت کردیم و خودمان را به مسجد مصلا رساندیم.
حاجآقا محمود کفعمی، حاجآقا مصطفی بهشتی نژاد و حاجآقا اسدالله جوادی از شاگردان حاجآقا رحیم ارباب، هممحلهایهای ما بودند که ما را همراهی میکردند. حاج فتحالله، بقال محلمان که مردی هیکلی و درشت بود و به هرکسی سیلی میزد هم نانش میشد و هم آبش، بلندگوها را حمل میکرد. ما هفت بلندگو داشتیم که در فاصله هفتاد متری از هم جمعیت را برای شعار دادن پوشش میدادند.
ورود امام و پیروزی انقلاب
تا بازگشت امام خمینی، کار ما هرروز همین بود. با آمدن ایشان به ایران یکقدم دیگر به پیروزی انقلاب نزدیک شدیم. خیلیها برای استقبال امام به تهران رفتند. ما هم دوست داشتیم برای استقبال از ایشان به تهران برویم؛ ولی نمیتوانستیم شهر را رها کنیم؛ زیرا لازم بود عدهای از ما برای امنیت منطقه بمانیم؛ به همین دلیل برنامهریزی کردیم که من و برادرم رسول، بمانیم و تعدادی از بچهها به استقبال امام بروند.
انقلاب در بیست و دوم بهمن بهطور رسمی پیروز شد. ما از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم. از جو خفقان و وحشتی که ساواک درست کرده بود و من هربار که از جلوی ساختمان ساواک در خیابان کمال اسماعیل رد میشدم، لرزه بر اندامم میافتاد و جرئت نگاه کردن به ساختمان را هم نداشتم، دیگر خبری نبود.
منبع:
مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد ۱)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۷، ۲۸، ۲۹