مصطفی وثوق کیا : چند روز بود که میخواستم بروم بهشت زهرا؛ نمیشد. امروز بالاخره فرصتش دست داد. رفتم برای تشییع شهدای حمله رژیم صهیونسیتی. برای روایت و نوشتن و مصاحبه هم نه؛ فقط می خواستم گریه کنم. دوازده روز بغض روی دلم دیگر خیلی سنگین شده بود.
نه کنجی برای گریه بود و نه فرصتی! وسط کار و رسانه و جنگ و موشک، کی وقت گریه کردن پیش میآید؟ اما دیگر وقتش رسیده بود.
مقصدم، قطعه چهل و دو بود. یکسر رفتم همان جا و تا رسیدم شهیدی آوردند. تازه داماد، با اسمی که هرگز فراموش نخواهم کرد “ماهان ستاره”. پشت سر تابوت شهید، کی روضه لازم داری برای گریه؟! اشک بیاختیار فوران میکرد… این همه روضه جلوی چشمم راه میرفت و روی دستها بالا و پایین میشد.
مزار رایان قاسمیان دو ماهه و مادرش را هم زیارت کردم. مزاری که هنوز خاکش تازه و نمناک بود. خانوادهاش دور قبر مویه میکردند.روضههای مجسم؛ هر گوشه هر جا نگاه میکردی روضه بود. روی دستهای مردم و زیر خاک.
برخلاف دفاع مقدس اینجا طیف شهدا متنوع است. رژیم موشکها را که زده از اعتقادات کسی نپرسیده. برای همین است که بیحجاب میببینی پشت تابوتی راه افتاده که قرار است در کنار شهید پاسدار یا ارتشی خاک شود.اینجا همه برای وطن شهید شدهاند چون رژیم به وطن حمله کرد. در هم زد و رفت و داغدارمان کرد…
روزی چهل شهید تشییع میشود و قطعه چهلودو را گلباران میکنند. جان های عزیز ما روی دستهای مردم. اینجا لازم نیست کس و کار شهید باشیم. ما هم داغداریم. آن مادر که دو پسر بزرگش در پیاش گریه میکردند مادر من نبود؟ ماهان ستاره برادر من نبود؟ شهید قبادی دوست من نبود؟ رایان دوماهه فرزند من نبود؟
آه!… من با تمام وجود احساس کردم با همه اینها همخونم. همه خانواده منند. من داغدار همهام. رفتم گوشه قطعه، نشستم و گریه کردم. مثل خواهرمردهها زار زدم. مثل مادر از دست دادهها ناله کردم. مثل برادر از دست دادهها، کمرم تیر کشید. مثل رفیق از دست دادهها گلویم خشک شد مثل فرزند از دست دادهها جیغ کشیدم.
همه ما این روزها صاحب عزاییم. امسال همه ما با سوگ و عزت، وارد عزای سیدالشهدا شدیم…