سیشهریور ۱۴۰۰، مرحوم هاشم امانی به دیار باقی شتافت. یکبار در مصاحبه با سید کاظم موسوی بجنوردی، دبیرکل حزب ملل اسلامی از او درباره حاج هاشم امانی پرسیدم. با خنده گفت: «امامت ایشان قبل از امام خمینی بود.» مرتضی حاجی ماجرای این اصطلاح را اینگونه توضیح داد که «بچهها در زندان به ایشان میگفتند امام. حاج هاشم بسیار انسان محجوب، محترم، آرام، با طمأنینهای بود و چهره قشنگ و آرامشبخشی داشت.» و بجنوردی هم چنین توضیح داد: «در زندان ما به آقای حاج هاشم امانی، امام میگفتیم. زیرا برای بچههای زندان ایشان مظهر تقوا بود. لذا در بعضی مواقع که علما نبودند، پشت سر ایشان نماز میخواندیم و به واسطه اخلاق خوبی که داشت، همه دوستش داشتند. گفتن امام به منزله مقام دادن به ایشان نبود، آن موقع حتی امام خمینی را هم با نام امام صدا نمیکردند. بلکه نام خاصی بود که همه او را صدا میزدیم و ابداً منظورمان مقام امامت نبود.»
منش او تا آخر عمر، نمادی از تقوا بود اما تقوای او نه تنها از نوع گوشهگیری نبود، که معترض چنین قرائتی بود. چنانکه هم در نهضت ملی شدن صنعت نفت تجربه زندان داشت و هم در نهضت امام خمینی در صف اول جهاد بود و قریب ۱۲ سال در زندان به سر برد. یکبار از او پرسیدم: «اگر بازگردیم به سال ۴۲ آیا باز هم همین مسیر را میروید؟ بالاخره امروز نارساییهایی هست و از اینکه بخش زیادی از زندگی شما در زندان گذشته است، پشیمان نیستید؟» آشکارا برافروخته شد، سرش را که عموماً پایین بود بالا آورد و گفت: «نه این چه حرفی است، وقتی که باعث این تحول عظیم شدیم، نمیدانید مملکت چه وضعی داشت. اوضاع بدی بود. در اثر این کوششها و شهادتطلبیها به اینجا و شرایط امروز رسیدهایم.» برای اثبات مدعا، در حد چند جمله از تجربه تلخ جوانی خود را به زبان آورد. آن خاطره را بار دیگر به تفصیل چنین بیان کرده است:
حکومت رضاشاه و سیاستهای به شدت مستبدانه وی به قدری خوف و وحشت در دل مردم ایجاد کرده بود که حدی بر آن متصور نبود. در بین مردم آن دوره نیز همانند زمان حمله مغول و افغانها چنین تصور و شایعهای پیش آمده بود که همه قتلها، ظلمها و کشتارها نتیجه گناهان و سوءرفتار قبلی خود مردم بود که به این شکل و به دست این قوم ظاهر شد و به عبارتی در حقیقت مکافات عمل خودشان است، لذا به خاطر قبول چنین اندیشهای در برابر آن مقاومتی نمیکردند.
در جریان جنایات رضاخانی هم شایع شده بود که در اخبار آخرالزمان آمده است زندیقی از قزوین میآید و تمام احکام و قوانین دین را زیر و زبر میکند و ظلم و قبحی نمیماند که انجام ندهد. این رضاخان همان زندیق است و مقدمه ظهور حضرت ولی عصر (عج) و امری قطعی و محتوم است که قبلاً در اخبار آمده و گفته شده و میبایست انجام پذیرد، لذا تنها چاره کار صبر کردن و انتظار فرج است وگرنه یک نفر چه قدرتی دارد که بتواند این همه قلدری و گردنکلفتی نماید و هیچکس اعتراض نکند.
نمیدانید مملکت چه وضعی داشت، برای اینکه اذهان نسبت به نحوه زندگی و اوضاع عمومی شهر در آن دوران روشنتر شود برای نمونه اوضاع اجتماعی اطراف خانه خودمان را که در مرکز شهر هم قرار داشت و نزدیک بازار هم بود، بیان میکنم.
خانه ما در کوچه گذرقلی بود، در سر کوچه ما شیرهکشخانهای در خانهای محقر دایر بود، کسی که سر و کارش به شیرهکشخانه میافتاد، پس از چند سال بدون تردید از این قبرستان موقت که برای خودش درست کرده بود به قبرستان دائمی فرستاده میشد. در اول کار روزی چند ساعت و پس از مدتی شبها هم در این خانه به خماری میگذراند، روزانه با چند ساعت گشت و گدایی و دلهدزدی و بعضی کارهای نامشروع چند ریالی برای خرج شیرهخانه تهیه میکرد، دیگر زن، بچه، زندگی، کسب و کار، مملکت، خوب، بد، دینداری و بیدینی هیچچیز برای او معنی و مفهومی نداشت و خدا، پیغمبر، ناموس، آزادی، دیکتاتوری و مصالح عالیه که جای خود داشت.
کمی دورتر مکانی باغچهمانند با چند اتاق وجود داشت که عرقفروشی سرکیس خان بود. آنجا پاتوق جاهلها و لوطیهای محلی بود که مزاحم زن و بچه مردم بودند.
هر محلی برای خودش عدهای جاهل و گردنکلفت داشت، البته در بین آنها افراد خوبی هم بودند که نهتنها مزاحمتی برای مردم نداشتند بلکه در مواردی مردم از حمایتهای آنها هم برخوردار میشدند. اما به طور کلی این افراد کار معینی نداشتند، روزها در گوشه و کنار محله پرسه میزدند و درآمد آنها غالباً از باجگیری شیرهکشخانهها و قمارخانهها، عرقفروشیها و تا حدی از کسبه محلی تأمین میشد. هر چند وقت یکبار برای اعلان حضور و استحکام موقعیت خود، محل را قرق کرده، کارد و قداره به دست با عربدهجویی شیشه میشکستند و نفسکش میطلبیدند.
عصر جمعه کارگرها مست میکردند توی کوچهها و خیابانها، در لالهزار در کافههایش هر شب دعوا و چاقوکشی بود و…
در بخشهای دیگر شهر هم معرکهگیرها و فالگیرها، سرنوشت و آینده مردم را روشن میکردند، مریضها را شفا میدادند و به سحر و جادو و تعیین ساعات خوب و بد میپرداختند، مساجد به طور کلی مخروبه و ویران و متروک بود، در مرکز بازار در مسجد سید عزیزالله زیلوی رنگورورفته در کف شبستانش وجود داشت که به مرور زمان به زمین چسبیده بود و چراغ کمنوری در آن سوسو میزد.
در طول روز در پشت ستونهای نیمهخراب آن اشخاص ژولیدهای دیده میشدند که پیراهن پاره خود را در آورده بودند تا شپشهای آنها را از خود برانند. از چند صد متر مانده به هر مسجد از بوی زننده آمونیاک که به مشام میرسید، متوجه میشدید که در آن نزدیکی یک مسجد است. در مسجد شاه (مسجد امام فعلی) عدهای بیکار و مفلوک در گوشه و کنار آن زانوی غم در بغل گرفته، چشم به دست عابرین مفلوکتر از خودشان داشتند.
در قسمت دیگر مرد معرکهگیر، عدهای را به دور خود جمع کرده با بیان اباطیل مطالبه روشن کردن چراغ اول و دوم میکرد. بسیاری از ائمه جماعات مسیر از منزل تا مسجد را در کوچه و بازار با سر عبا کشیده طی میکردند تا شاهد چنین مناظر زنندهای نباشند و این خود به تدریج یکی از نمونههای بارز زهد و تقوا شمرده میشد و به شکل یکی از ارزشهای مثبت درآمده بود.
هاشم امانی نفر اول از سمت چپ، ۱۹ اردیبهشت ۱۳۴۴، دادگاه هیأتهای مؤتلفه اسلامی
هاشم امانی در حال بازدید از منزل قدیمی خود در دهه هشتاد شمسی