طنز دفاع مقدس؛
پوتینای من کو
کارم که تمام شد، وضو گرفتم و کنار سنگر نماز صبحم را خواندم. سلام نماز را که دادم، هرچه به اطراف که نگاه کردم، پوتینهایم نبود. عه! پس پوتینام کو! آیا افتاده توی آب؟ نکنه کسی باهام شوخی کرده، اونا رو برداشته.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، رمضانعلی رفیع زاده از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «زبون دراز» به بیان خاطرهای طنزآمیز از ماجرای گمشدن پوتین خود در جریان عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر میشود:
دو سه روز از عملیات خیبر در جزیره مجنون گذشته بود. منطقه عملیاتی خیبر وسط آب و نیزار بود. سنگرهایمان را در حاشیه جادههای خاکی موجود، بناکرده بودیم.
هنوز آفتابنزده بود که برای انجام کاری از سنگر خودمان به سنگر اطلاعات عملیات رفتم. سنگر، وسط یک زمین مسطح نیمدایره بود.
کارم که تمام شد، وضو گرفتم و کنار سنگر نماز صبحم را خواندم. سلام نماز را که دادم، هرچه به اطراف که نگاه کردم، پوتینهایم نبود. عه! پس پوتینام کو! آیا افتاده توی آب؟ نکنه کسی باهام شوخی کرده، اونا رو برداشته.
هرچه دنبال پوتین هایم گشتم، پیدایشان نکردم. یکی دو ساعت بعد، سروکله حسن سرباز، معاون اطلاعاتی لشکر نجف اشرف سوار بر یک موتور تریل پیدا شد. پرسید: دنبال چیزی میگردی؟ آره پوتینام نیست. دنبالش گشتی؟ دوساعته دارم میگردم؛ اما انگار آبشده رفته توی زمین.
گفت: یه پیشنهاد بهت بدم؟ گفتم: آره. گفت: بیا با موتور من برو معراج شهدا؛ یه جفت پوتین از پاهای یه شهید در بیار پات کن!
گفتم: آخه این کار درست نیست. گفت: برای چی؟ شهید رو که با پوتین دفن نمی کنن. گفتم: معراج شهدا کجاست؟
گفت: برو تو جاده اصلی، دویست سیصد متر جلوتر، سمت چپ، بپیچ توی یه جاده فرعی. دو سه کیلومترم که توی اون جاده رفتی، به سنگر معراج شهدا میرسی.
با پایبرهنه سوار موتور شدم و حرکت کردم. کنار جاده فرعی، یک خاکریز هم احداث کرده بودند. پشت خاکریز تا چشم کار میکرد آب بود و نیزار.
برای خودم آواز میخواندم و میرفتم که یکدفعه هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند. خلبان یکی از هواپیماها که فکر کرده بود من آدمحسابی هستم، به سمت پایین شیرجه زد و بمبهایش را رها کرد.
بلافاصله خودم را با موتور سینه خاکریز پرت کردم. به چند ثانیه نکشید که بمبها چند متر آنطرفتر توی هور منفجر شد. سر و لباسم خیس و پر از لجن شد. زخمی نشدم؛ اما قیافهام مثل موش آبکشیده شده بود! موتور هنوز روشن بود و چرخ عقبش میتابید! دوباره سوار شدم و حرکت کردم.
چند دقیقه بعد به سنگر معراج رسیدم. پیکر حدود بیست شهید را در انتهای گودی یک سنگر تانک گذاشته بودند. همانطور که برایشان فاتحه میخواندم، نگاه خریدارانه ای هم به پوتینهایشان میانداختم.
قد من از همه شهدا بلندتر بود. مطمئن بودم پوتین هیچکدامشان اندازه پاهای من نمیشود. در شیب سنگر، پیکری چهارشانه، قدبلند، حدود سیساله با لباسهای خونی و دستهای روی سینه، توجهم را جلب کرد. ته ریش زیبایی هم داشت.
حدس زدم پوتینهایش اندازهام باشد. پیش خودم گفتم این همینه که میخوام. پایین پایش نشستم و شروع کردم بند پوتینهایش را بازکنم. یکهو بلند شد؛ نشست و گفت: چی کار میکنی برادر؟
از ترس یک متر پریدم بالا و بهصورت نشسته، عقب عقب رفتم. زانوهایم داشت میلرزید و میخواستم فرار کنم که خندید و گفت: نترس رزمنده شجاع! چرا پوتینای منو در می آری؟
گفتم: باور کن فکر کردم تو شهید شدی. گفت: بهت حق میدم. از بس صبح تا حالا پیکر شهدا رو توی قایق گذاشتم تا ببرن عقب، خودم شدم مثل جنازه. داشتم استراحت میکردم که تو اومدی، نذاشتی!
ماجرای مفقود شدن پوتینهایم را که برایش تعریف کردم، گفت: همراه من بیا. همراهش رفتم. یک جفت پوتین از پای یکی از شهدای قدبلندی که من به آن توجه نکرده بودم درآورد. پوتینها را به من داد و گفت: بپوش و برو؛ خدا به همرات. پوتینها را پوشیدم و به مقر خودمان برگشتم.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۹، ۷۰، ۷۱