بچههای مسجد طالقانی / ۵
بیم و امید/ دفاع از شهر
علیرضا هم مثل بقیه مردم به این فکر افتاده بود که خودش کاری انجام دهد و منتظر کمک از پایتخت نماند. اما پدر باید در پالایشگاه خدمت میکرد و در نبود او، کار علیرضا این شده بود که در خانه بماند و به مادر کمک کند و مواظب بچهها باشد؛ اما او به این قانع نبود.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهر آبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهر آبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
بیم و امید
صبح دوم مهر همه مردم کوچه و خیابان هم آرامش عجیبی داشتند. همه در ساخت سنگر به هم کمک میکردند، کوکتل مولوتف میساختند و پناه هم بودند. همه جملات امام را سرلوحه و هدف خود قرار داده بودند که دزدی به خانه آنها سنگی پرتاب کرده و باید ادب شود
شهر بیدفاع حالا میخواست از خودش دفاع کند و همه میخواستند مهیای جنگ شوند. ساعت حدود ۱۱ صبح بود که صدای انفجار وحشتناکی در سرتاسر شهر پیچید. با اینکه مردم در همین دو روز به صدای انفجار عادت کرده بودند، چنان لرزه بر اندامشان افتاد که هرکس در گوشهای از خیابان در جای خود میخکوب شد.
همه دنبال این بودند که بفهمند این بار کدام نقطه از شهر بمباران شده است و بعد از چند دقیقه خبر رسید که ساختمان آموزشوپرورش بمباران شده و تعداد خیلی زیادی از کارکنان و معلمان به شهادت رسیدهاند. دوباره انگار ناامیدی در وجود مردم ریشه دواند.
مردم به طرف آموزشوپرورش رفتند تا هم خبری از عزیزانشان بگیرند و هم به نیروهای آتشنشانی کمک کنند. این کشتار گروهی، وضعیت وحشتناکی ایجاد کرده بود.
مردم عصبانی و ناامید شده بودند و نمیدانستند با این خشم درونشان چه باید بکنند. دلشان میخواست میتوانستند انتقام خون عزیزانشان را از عراق بگیرند؛ اما کمکی از تهران نمیآمد و مسئولان در خواب بودند. از همانجا بود که تصمیم گرفتند روی پای خود بایستند و از شهر عزیزشان دفاع کنند.
دفاع از شهر
علیرضا هم مثل بقیه مردم به این فکر افتاده بود که خودش کاری انجام دهد و منتظر کمک از پایتخت نماند. اما پدر باید در پالایشگاه خدمت میکرد و در نبود او، کار علیرضا این شده بود که در خانه بماند و به مادر کمک کند و مواظب بچهها باشد؛ اما او به این قانع نبود. این کار را حمیدرضا هم که دیگر کلاسهایش تعطیل شده بود، میتوانست انجام دهد.
علیرضا دوست داشت مثل خیلی از جوانان شهر، به صورت مستقیم در دفاع شرکت کند یا در آن اوضاع نابسامان، خدمتی یا کمکی به شهر و مردمش بکند.
او قبل از رفتن به دانشگاه و بعد از انقلاب، با جهاد سازندگی آبادان همکاری داشت و دورههای امداد را هم دیده بود. آنها در قالب گروه بهداشت به روستاها میرفتند و برای پانسمان و تزریقات و امور بهداشتی به مردم کمک میکردند.
با این پشتوانه و به این امید که بتواند با جهاد همکاری کند، با دوچرخه به ساختمان جهاد رفت که در خیابان کارگر نزدیکی تانکی ۱ و کنار دبیرستان تخت جمشید قرار داشت.
رفتوآمد در ساختمان جهاد زیاد بود. عدهای باعجله به داخل میرفتند و عدهای دیگر باعجله بیشتر خارج میشدند.
نگهبانی با کلاه آهنی و اسلحه اما با لباس شخصی، در سنگری که چسبیده به در وردی با گونی درست کرده بودند، ایستاده بود و عبور و مرور را با طنابی که در دست داشت، کنترل میکرد.
علیرضا از او سراغ بچههایی از گروه بهداشت را گرفت که میشناخت؛ اما نگهبان بیاطلاع بود. با خواهش زیاد داخل ساختمان شد و گوشه و کنار و اتاقهای آنجا را سرک کشید؛ اما هیچکدام از دوستانش آنجا نبودند، حتی اتاقها هم جابجا شده بود و ظاهر ساختمان تغییر کرده بود. با نامیدی از آنجا بیرون آمد و به سمت کانون فتح به راه افتاد.
امیدوار بود که در آنجا بتواند مشغول به خدمت شود؛ چون بعد از انقلاب از طریق انجمن اسلامی دبیرستان امیرکبیر در آنجا فعالیت داشت.
یکی از بزرگترین کارهایی که کانون انجام داد، راهاندازی یک راهپیمایی در راستای وحدت اقوام در آبادان بود؛ چون رژیم بعثی با یک توطئه حساب شده سعی داشت در بین مردم عربزبان تفرقه بیندازد.
محل کانون در ابتدای خیابان لین ۱ احمدآباد و در باغ ملی بود. آنجا هم مثل ساختمان جهاد سنگر درست کرده بودند و نگهبانی با همان وضع در آنجا مستقر بود.
علیرضا فوراً نگهبان را که از همکلاسیهایش در کانون بود، شناخت و با خوشحالی به سمت او رفت و از چندوچون کار پرسید.
او علیرضا را راهنمایی کرد و بعد با دست به یک اطلاعیه که روی دیوار نصبشده بود، اشاره کرد. علیرضا از نگهبان تشکر کرد و به سمت اطلاعیه رفت. در آن اعلامشده بود که کانون تعدادی از افراد را پذیرش میکند و به یک دوره عقیدتی در قم میفرستد تا بعد در شهر و حومه به فعالیتهای تبلیغاتی بپردازند. یکی از شرطهای پذیرش، داشتن معرفینامه از یکنهاد فرهنگی بود.
هنوز چند روز وقت مانده بود. علیرضا از دوستش خداحافظی کرد و با خوشحالی به خانه برگشت. او در راه به این فکر میکرد که از کجا معرفینامه بگیرد. یا باید به خرمآباد میرفت و از انجمن دانشجویان دانشگاه خرمآباد (که دانشجوی آنجا بود) گواهی میگرفت یا باید به بخش فرهنگی جهاد سازندگی مراجعه میکرد که با آنها تمامترم و تابستان گذشته را همکاری داشت.
علیرضا یک سال از آبادان دور بود و با هیچکدام از فعالیتهای مردمی ارتباطی نداشت. برای همین عازم خرمآباد شد تا بتواند گواهیاش را بگیرد و این در حالی بود که بیشتر محلههای آبادان فعال بودند و به هر نحوی سعی میکردند از شهرشان دفاع کنند.
ادامه دارد…
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴، ۴۵، ۴۸