بچههای مسجد طالقانی/ ۱۱
دشمن در ۵ کیلومتری پل ایستگاه ۷
بچههای مسجد با صدای بلند رادیوی عنایت، هراسان از خواب پریدند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید…! شنوندگان عزیز توجه فرمایید: دشمن جنایتکار بعثی به پنج کیلومتری پل ایستگاه ۷ رسیده است! هرچه زودتر به یاری دیگر مدافعان شهر آبادان در ایستگاه ۷ بشتابید.
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
روز ۲۰ مهر ۱۳۵۹ بود. نوزده روز بود که دشمن، آبادان را بیوقفه میکوبید و از سوی دولت هیچ کمک قابلتوجهی به آبادان نمیرسید.
در همین روز دشمن از رودخانه کارون گذشت و با اشغال روستای محمدیه، میخواست محاصره آبادان را شروع کند. هیچ نیروی نظامی برای دفاع در آن منطقه حضور نداشت و فقط تعدادی تکاور و پاسداران سپاه آبادان با استقرار در روستای مارد و با تجهیزاتی ناچیز، عراق را به عقب میراندند.
درگیری تا دو روز ادامه داشت تا اینکه در روز ۲۲ مهر، عراق از مارد عبور کرد و جاده اهواز آبادان را تصرف کرد و مشرف به جاده ماهشهر-آبادان و نزدیک ساختمان شرکت ایران گاز موضع گرفت. از آنجا تا پل ایستگاه ۷ که دروازه آبادان محسوب میشد، فقط پنج کیلومتر فاصله داشت.
ساعت ۵ صبح روز ۲۳ مهر، بچههای مسجد با صدای بلند رادیوی عنایت، هراسان از خواب پریدند: شنوندگان عزیز توجه فرمایید…! شنوندگان عزیز توجه فرمایید: دشمن جنایتکار بعثی به پنج کیلومتری پل ایستگاه ۷ رسیده است! هرچه زودتر به یاری دیگر مدافعان شهر آبادان در ایستگاه ۷ بشتابید.
بچهها یکییکی از جا بلند شدند و دیدند محمود و بهرام و اسماعیل، کنار عنایت نشستهاند و با صدای آهسته باهم صحبت میکنند. از وقتیکه عراق به خرمشهر حمله کرده بود، همه منتظر چنین حادثهای بودند و در آن مدت خودشان را آماده کرده بودند؛ اما حرکت عراق، خیلی غافلگیرانه بود.
محمود بعدازاینکه عنایت دستوری به او داد، باعجله بلند شد، به غلام هم اشارهای کرد و دوتایی باهم به سمت حیاط رفتند. بهرام و اسماعیل هم بلند شدند و شروع به بیدار کردن دیگر بچهها کردند. عنایت هم رفت وضو بگیرد.
بعد از نماز همه در حیاط به خط شدند. محمود و غلام شروع به توزیع تجهیزات بین بچهها کردند. فقط تعداد محدودی تفنگ برنو موجود بود و به صلاحدید عنایت، اول افراد خدمت کرده مسلح شدند. چند تفنگ باقیمانده بین افرادی که عنایت میگفت، توزیع شد که علیرضا یکی از آنها بود. به بقیه سرنیزه دادند و آن نفرات بین افراد مسلح تقسیم شدند؛ یعنی هر سه نفر یک تفنگ داشتند! البته آنها وظیفه کمک امدادگری و حمل مهمات را هم بر عهده داشتند.
همه کلاه آهنی به سر کردند و به هر نفر یک قطار فشنگ داده شد. همگی بهسرعت آماده شدند و عنایت در کوچه آنها را به دو ستون تقسیم کرد. سرستونها شهباز و غلام بودند. در انتها عنایت قرار گرفت و محمود هم وسط ستونها ایستاد.
آنها مسیر درمانگاه لام ۳۰، خیابان کارگر، تانکی ۱، کلانتری ۳، فلکه ایستگاه ۳ و ایستگاه ۷ را در پیش گرفتند. آنقدر باعجله راه افتادند که علیرضا فراموش کرد، کوله امداد را بردارد.
تا میدان طیب یکنفس دویدند. نزدیک فلکه ایستگاه ۳، عنایت و محمود جلو یک وانت لندرور که متعلق به جهاد بود و یک وانت دیگر را گرفتند و بچهها را سوار کردند. افراد در دو نوبت و باکمی فاصله به میدان ایستگاه ۷ رسیدند.
برای امنیت بیشتر، بهصورت پراکنده از پل رد شدند تا آنطرف پل دوباره به هم ملحق شوند. در انتهای پل دو پاسبان که کلت رولور به کمر داشتند، ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. یکی از آنها با پوزخند گفت: نگاکن، عراق با تانکاش اومده، اینا با برنو! خیلی به غیرت بچهها برخورد و عنایت نگاه تلخی به او کرد.
همه میدانستند که نباید جواب چنین افرادی را بدهند. آنها یا بازمانده طاغوت بودند و از انقلاب کینه داشتند یا نادان بودند. برای همین سعی کردند بیتفاوت از کنار آن رد شوند. اما آن پاسبان دستبردار نبود و خطاب به یکی از بچهها که سرنیزه داشت، با تمسخر گفت: کجا می ری با این شمشیرت؟!
آن جوان خیلی جلو خودش را گرفت که با او گلاویز نشود و فقط در جوابش گفت: عامو، تو چه نگهبانی هستی که نفهمیدی عراق اومده پشت ایران گاز! برو عامو! برو خونه بخواب! آن پاسبان نتوانست جوابی بدهد و رویش را بهطرف دیگر چرخاند.
آنطرف پل دوباره همه به هم رسیدند و از دو سمت خیابان بهطرف ورودی شهر که پاسگاه ژاندارمری بود، حرکت کردند. یک سمت خیابان، ساختمانها و مغازهها بودند و در سمت دیگر لولههای نفت قرار داشتند که نفت را به پالایشگاه انتقال میدادند.
بچهها نرسیده به پاسگاه، بالاتر از جاده خاکی قفاص و با فاصله از لولههای نفت، پشت یک جاده فرعی مستقر شدند. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و نسیم خنکی هم میوزید. بچهها بنا بر آموزشهای نظامی که در مسجد دیده بودند، سعی کردند اول موقعیت دشمن را دریابند.
آنها در جلوی پاسگاه صحنهای را دیدند که برای چند لحظه فراموش کردند در حال ارزیابی موقعیت عراقیها هستند. همه ایستادند و به استوار فرمانده ایستگاه خیره شدند که با زیرشلواری آبیرنگ و زیرپیراهنی سفید، روی تختخوابی که در حیاط جلو پاسگاه گذاشته بودند، به پهلو دراز کشیده بود و درحالیکه دستش را زیر سرش ستون کرده بود، داشت با اطرافیان صحبت میکرد و میخندید؛ انگارنهانگار که دشمن فقط چند کیلومتر با او و پاسگاهش فاصله دارد! همه خیلی متعجب و عصبانی شده بودند؛ اما میدانستند صحبت کردن با چنین فردی هیچ فایدهای ندارد.
عنایت با دو سه نفر از بچهها برای شناخت اوضاع و صحبت با مسئولان نیروهای حاضر به اطراف رفتند و بقیه شروع به استحکام وضعیت استقرارشان کردند.
اینجا آبادانه!
عباس حیاتیان هم برای ارزیابی موقعیت به پشت پاسگاه رفت. او در آنجا با نیروهای تکاور خودی روبرو شد. آنها وقتی فهمیدند که عباس از نیروهای بومی است، خیلی از او استقبال کردند.
یکی از آنها نگاهی به تفنگ برنو عباس انداخت و از او پرسید: اومدی با عراقیا بجنگی؟! عباس هم گفت: عراقیها که مال جنگ نیسن! اومدیم فقط بهشون بگیم اینجا آبادانه! شما عددی نیسین که حسابتون کنیم!
تکاورها از پاسخ او بهقدری لذت بردند که گفتند: تو که اینقدر باحالی، بیا آرپیجی هم یاد بگیر تا اگه ما شهید شدیم، تو بتونی ازش استفاده کنی. اوهم با خوشحالی قبول کرد و با اشتیاق، کار کردن با آرپی جی را از آنها یاد گرفت.
ادامه دارد…
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۰۹