بزرگداشت دهه فجر انقلاب اسلامی/۱
وای به حالت بختیار اگر امام دیر بیاد
صبح زود، روز دوازدهم بهمن که آمدن امام قطعی شده بود، از خانه زدیم بیرون. ترافیک بود و نمیشد با ماشین رفت. قاتی مردمی شدیم که پیاده بهطرف میدان آزادی میرفتند. مردم شعار میدادند: وای به حالت بختیار، اگر امام دیر بیاد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس و مجاهدتهای سپاه، نقطه نهایی انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمنماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی امام خمینی به کشورمان تا بیست و دوم بهمنماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر انقلاب اسلامی نامگذاری گردیده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است به مناسبت این ایام خجسته، در چند شماره، خاطرات مبارزین انقلابی را که بعدها در راستای تداوم انقلاب در سنگر دفاع مقدس به حفاظت از میهن اسلامی خود پرداختند، منتشر نماید.
روایت سردار حسن انجیدنی
اول تیرماه سال ۱۳۴۹، آموزش ما توی پادگان شماره ۳ مهرآباد جنوبی که نزدیک سهراه آذری بود، شروع شد. آموزشگاه افسری و درجهداری با هم بود.
ما که ششم ابتدایی بودیم، دوره درجهداری میدیدیم و بعد از پایان دوره، گروهبان سه میشدیم. آنهایی که با سیکل آمده بودند، درجه گروهبان دومی میگرفتند. دیپلمهها ستوان سوم میشدند.
دیماه ۱۳۵۰ بود که خود را به پایگاه هوایی بوشهر معرفی کردم. در جلسات و کلاسهای قرآن پایگاه شرکت میکردم. خیلی علاقهمند شده بودم و کنار قرائت و ترجمه، تفسیر میخواندم.
یکشب نوبت من بود که درباره آیات خواندهشده توضیح بدهم. آیات مربوط به عهدشکنیهای یهود بود و دشمنیای که بعد از بعثت با پیغمبر اسلام داشتند.
توی سخنرانیها درباره مظلومیت مردم فلسطین و ظلم اسرائیل شنیده بودم. چیزهایی را هم توی کتاب خوانده بودم و نمیتوانستم سکوت کنم.
شروع کردم به توضیح آیات و آخرش گفتم: چرا مسلمون ها اینقدر بی خاصیتن؟ چرا نمی جنگن و اسرائیل رو از بین نمیبرن؟ این همه مسلمون رو تو فلسطین کشتن و هنوزم دارن می کشن. زمین هاشون رو گرفتن و خونه هاشون رو خراب کردن و ما ساکت نشستیم و هیچ کاری نمیکنیم.
از فردای آن روز احساس کردم که بعضیها از من فاصله میگیرند و سرد برخورد میکنند…دلیلش را نمیفهمیدم تا اینکه یک روز گفتند حفاظت اطلاعات احضارت کرده.
رفتم تو. بعد از یک ساعت معطلی، یک نفر لباس شخصی آمد و نشست روی صندلی رو به روی من و بدون مقدمه شروع کرد: سرگروهبان انجیدنی، نظامی خوب و منضبط، نمازخوان، ورزشکار و قهرمان کشتی. آخه حیف تو نیست؟ این اولین و آخرین تذکره. دنبال این چیزها نرو که آخر و عاقبت نداره.
توی پایگاه میگشتم و آدمهای همفکر خود را پیدا میکردم. وقتی مطمئن میشدم که حفاظتی نیستند، نوارها را میدادم گوش کنند.
مدتی گذشت و جلسات مخفیانهمان شروع شد. دورهم جمع میشدیم. تبادلنظر میکردیم و به شاه و حکومت بدوبیراه میگفتیم.
بالاخره کسانی را پیداکرده بودم که مثل من فکر میکردند و دیگر تنها نبودم. این بار حواسم خیلی جمع بود که حرفی نزنم و کاری نکنم که برایم مشکلساز شود.
معلوم نبود؛ با تذکری که از حفاظت گرفته بودم و فعالیتهای ضد شاه خانوادهام، تأییدیه ازدواجم صادر شود. چند ماهی به همین شکل گذشت تا اینکه یک روز به من ابلاغ شد که نامه تأییدیه ازدواجم آمده است.
خیلی خوشحال شدم. معلوم بود که حفاظت نتوانسته بود، متوجه فعالیتهای سیاسی من و خانواده نامزدم شود. شاید هم شده بود، اما برایشان اهمیت نداشت.
مرخصی گرفتم و رفتم نیشابور. عقد کردیم و ده ماه بعد یعنی تیرماه سال ۱۳۵۳ دست همسرم را گرفتم و آمدیم بوشهر.
سال ۱۳۵۵ بود. مأموریتهای طولانی و گاه و بی گاه زندگیام را بههمریخته بود. همسرم تنها بود. باشگاه کشتی و جلسات قرآن و تفسیر همه تعطیلشده بود و از درسهایم عقبمانده بودم.
تا کلاس پنجم طبیعی (یازدهم) خوانده بودم و تا گرفتن دیپلم فقط یک سال مانده بود. با این مأموریتها معلوم نبود چه بر سر من وزندگیام میآمد.
از همه مهمتر اینکه شاه و حکومتش را شناخته بودم و فهمیده بودم چه ظلم و خیانتی به مردم و کشور کرده است. دیگر نمیتوانستم بمانم و در نظامی که به شاه وابسته بود و شعار خدا، شاه، میهن میداد، خدمت کنم.
بهمحض اینکه از عملیات ظفار در عمان برگشتم، با همسرم صحبت کردم. گفتم که میخواهم استعفا بدهم و از ارتش جدا شوم…معلوم بود که او هم از اوضاع راضی نیست.
ارتش کارکنانش را به این سادگی رها نمیکرد. باجناقم که توی نیروی زمینی بود، گزارش استعفا داده بود، اما قبول نمیکردند. آخرش مجبور شد خودش را بزند به دیوانگی و برای خودش پرونده پزشکی درست کند تا بتواند رها شود. تقریباً ناامید شده بودم.
تیرماه سال ۱۳۵۶ بود. بالاخره بعد از یک سال با استعفایم موافقت شده بود. باورم نمیشد. نامه را بالا گرفتم و با خوشحالی از ستاد زدم بیرون.
نیسان وانت یکی از دوستان را گرفتم و وسایل خانه را بار زدیم. خیلی وسیله نداشتیم. خردهریزها را هم ریختیم و با بوشهر خداحافظ کردیم و راهی نیشابور شدیم.
خانواده من و همسرم هم از این اتفاق خیلی خوشحال بودند. دیگر دوری و غربت و تنهایی و مأموریت تمامشده بود.
ورود امام
روزها میگذشت و توی نیشابور تظاهرات ادامه داشت. اوایل بهمن بود که خبر آمدن امام همهجا پیچید. همه نگران بودیم. هنوز دولت بختیار سرپا بود و حکومتنظامی برقرار.
آمدن امام به معنی سقوط کامل شاه بود. تهدید کرده بودند که هواپیمای حامل امام را منفجر میکنند، یا اجازه نشستن نمیدهند.
اما با تمام این تهدیدها، تصمیم امام برای آمدن جدی بود و میخواست در این اوضاع خاص در کنار مردم باشد.
بختیار فرودگاههای کشور را به روی پروازهای خارجی بست. مردم از سراسر کشور به تهران آمدند و تظاهرات کردند و میخواستند فرودگاه باز شود.
خیلی از روحانیون و شخصیتهای سیاسی هم توی مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. دولت بختیار هم نتوانست مقاومت کند و ناچار فرودگاه را باز کرد.
من و علیاصغر(برادر زن) و چند نفر دیگر با ماشین رفتیم تهران. قرار بود ورود امام روز هشتم بهمن باشد، اما به تأخیر افتاد. ماهم رفتیم خانه یکی از اقوام توی خیابان افسریه و آنجا ماندیم.
صبح زود، روز دوازدهم بهمن که آمدن امام قطعی شده بود، از خانه زدیم بیرون. ترافیک بود و نمیشد با ماشین رفت. قاتی مردمی شدیم که پیاده بهطرف میدان آزادی میرفتند. مردم شعار میدادند: وای به حالت بختیار، اگر امام دیر بیاد.
مسیر طولانی بود، اما کسی به این چیزها فکر نمیکرد. رسیدیم میدان آزادی. خیلی خیلی شلوغ بود. جمعیت چند میلیون نفری، فریاد میزدند و علیه بختیار شعار میدادند.
حدود ساعت نه و نیم صبح، هواپیمای امام به زمین نشست. مردم هلهله میکردند و صلوات میفرستادند. امام بعد از سخنرانی کوتاهی در فرودگاه، عازم بهشتزهرا (س) شدند تا در آنجا سخنرانی کنند.
ما هم با سیل جمعیت به سمت بهشتزهرا (س) راه افتادیم. توی جاده پر بود از ماشین و مردم. پیاده زدیم به خاکی و از توی مزارع اطراف بدو بدو خودمان را رساندیم بهشتزهرا.
تازه رسیدیم که هلیکوپتر امام آمد. جمعیت فشرده بود و نمیتوانستیم جلوتر برویم. همانجا ایستادیم و سخنرانی امام را از بلندگوها شنیدیم و همانطور که رفته بودیم پیاده برگشتیم.
منبع:
وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سهگوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۴۷، ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۷۱، ۷۴، ۸۱، ۸۲